-
فکر های بزررررگ
یکشنبه 22 آذر 1394 23:24
سلام! تا کجا گفتم؟؟ تا اونجایی که ولو وسط خونه منتظر بودم ساعت یازده بشه و بریم خونه مامان بزرگم. پرواز تاخیر داشت و تا برسن ساعت شد نزدیک 5! آیا خوابیدم توی این فاصله؟ نوچ! نشستم با مامان درد دل کردیم. وسطش دیگه هم گرسنه بودم و هم از بی خوابی تهوع داشتم. یه نیم ساعت دراز کشیدم البته! منتها با زنگ خاله ام بیدار شدم....
-
چهارشنبه/پنج شنبه
پنجشنبه 19 آذر 1394 11:08
دیروز صبح مثل همیشه با زنگ آرش بیدار شدم و حرف زدیم. حاضر شدم رفتم مرکز. وسط کار با همکارم تصمیم گرفتیم بریم بیرون ببینیم پالتو یا بارونی سفید/شیری چیزی واسه سر عقد من پیدا می کنیم یا نه. رفتیم خیابون رو دور زدیم و چیز خاصی خوشم نیومد. سه تا سفید بود که دو تاش زیپ های طلایی داشت و یکیشون هم جلو باز و خیلی بلند بود....
-
آنفولانزا!؟
سهشنبه 17 آذر 1394 08:35
از تعریف دیروز که بگذریم. چون من دلم گرفته بود و آرشی دورم می گشت تا بهتر شم و آخرشم موفق شد. از اون جایی که سرما خوردن من رابطه کاملا مستقیم داره با وضعیت روحیم، طی دو روز پیش مریض هم بودم. امروز صبح که بیدار شدم، بازم ساعت تبلت رو خاموش کردم تا خود آرش بیدارم کنه. ساعت هفت و سی و پنج دقیقه با زنگ آرشی بیدار شدم و...
-
این روزا...
یکشنبه 15 آذر 1394 01:08
زنگ آرش سر صبح روز منو رنگ می کنه..خصوصا که روز اول هفته باشه! اولش ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه که ساعت زنگ زد، باز چشمامو بستم و خوابیدم. زنگ آرش بیدارم کرد ولی سرحال حرف زدم. وقتایی که خوابالو ام، شوی حس حرف زدنش می پره! دیدم که میگما..خلاصه حرف زدیم و رفتم مرکز..هوا وحشتناک سرده...حدود ساعت ده و نیم رفتم تا کلاس...
-
مشخص شدن روز عقد!
جمعه 13 آذر 1394 21:16
صبح حدود ساعت شش و نیم بیدار شدیم. دم صبح خواب میدیدم، ظرف شکر رو دور از چشم خواهر بزرگه دادم دست بچه اش. سر همینم باهام حرف نمی زنه و دلخوره. انقدر توی خواب ناراحت بودم بخاطر ناراحت بودنش که وقتی بیدار شدم، یه نفس راحتی کشیدم! حاضر شدیم که بریم ولی لاستیک ماشین پنچر شده بود. دیگه تا اون درست بشه و راه بیفتیم، شد هفت...
-
آزمایش
پنجشنبه 12 آذر 1394 17:27
خوابالوده بودم که تکنسین داروخونه اس ام اس داد و بعد کلی قربون صدقه گفت مهر رو یادت نره بفرستی..می خواستم بزنم له شه! دیگه پاشدم دست و صورتم رو شستم، آژانس گرفتم و مهر رو فرستادم بیمارستان. بعد بابای آرش زنگ زد که با شناسنامه و سه قطعه عکس حاضر بشم که بیان دنبالم. دیگه تند تند حاضر شدم، آرش زنگ زد که بیا دم در. رفتیم...
-
چهارشنبه
پنجشنبه 12 آذر 1394 00:27
صبح بعد از یه خواب بد بیدار شدم و صبحانه خامه شکلاتی و سنگک و دم نوش خوردم. یه کم ظرف داشتم که شستم و ظاهر خونه رو مرتب کردم. حمام کردم و حاضر شدم که برم خونه مادر شوی. آژانس گرفتم و اول رفتم یه سوپرمارکت برای فسقلی تخم مرغ شانسی گرفتم و از اونجا هم رفتم مهمونی. شووری در رو روم باز کرد. رفتم بالا و مشغول فسقلی شدم....
-
بیا زخم هامو یه جوری رفو کن
سهشنبه 10 آذر 1394 21:42
خب صبح پاشدم و رفتم مرکز. هوا هم سرررد. وسط کار مامان زنگ زد و گفت که دیروز محضر گفته اگه اتاق عقد نخواین، فقط باید عروس و داماد و پدر مادرشون بیان! یعنی چی مامان بزرگ من، پدربزرگ آرش، خواهرای آرش باید باشن! باز اعصابم خرد شد. ما اتاق عقد نمی خوایم. می خوایم بذاریم بعدا با جشن مون سفره بندازیم. دیگه اعصابم باز خراب...
-
9 آذر
دوشنبه 9 آذر 1394 22:33
صبح رفتم مرکز و تا ساعت یازده اونجا بودم. بعد قرار شد یازده و نیم خونه باشم که آرش بیاد پیشم. از در که بیرون اومدم زنگ زدم بهش که کجایی، گفت عکاسی. برای کارای محضر عکس لازم داریم..واسه همین منم رفتم اونجا و عکس گرفتم. بعد از اونجا با هم برگشتیم خونه تا حدود ساعت یک که آرش رفت خونه و منم ناهار خوردم و نصف یه اپیزود گری...
-
روز های خوب مکیدنی هستند
شنبه 7 آذر 1394 14:59
شنبه ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه به زور پاشدم، لباس پوشیدم، یه لیوان شیر و یه موز خوردم و رفتم مرکز. اونجا تا ساعت دوازده برق نداشتیم و منم سرم توی تبلت بود و پست قبل رو نوشتم. بعدش برام یه بسته پستی بزرگ رسید، از یه دوست مجازی. یه کم رابطه مون سرد شده و این هدیه فرستادنش شرمنده ام کرد واقعا. نزدیک چهار پنج مدل دستمال...
-
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
جمعه 6 آذر 1394 14:54
چهارشنبه شب آرش نزدیک ساعت یازده و نیم رسید. من فکر می کردم باید ده و نیم برسه. هرچقدر زنگ زدم بهش، گوشی هاش در دسترس نبود. شماره ترمینال رو از صد و هجده گرفتم اشغال بود. یه شماره دیگه پیدا کردم از ترمینال که جواب نمی دادن. فقط راه می رفتم و گریه می کردم و شماره می گرفتم. دستم به هیچ جا بند نبود آخه...می خواستم برم...
-
منتظر جناب شوووی
چهارشنبه 4 آذر 1394 11:46
امروز یه دنیا انرژی دارم! صبح خندون و خوشحال بیدار شدم و با شوی خان صحبت کردم، حاضر شدم اومدم مرکز. همکارام میگن انقدر خوشحالی، خوشگل شدی. به آرش میگم، بعد از چند ماه یه امروز اون قدر انرژی دارم، که خوب و پر انگیزه کار میکنم! مرکز خیلی شلوغ بود وسطش وقت کردم چند تا جا رزومه فرستادم. من عاشق کرم های Arko nem هستم ،...
-
زنانگی چیزی بیشتر از مونث بودن است
سهشنبه 3 آذر 1394 21:49
امروز، روز بعد از ماموریته که جزو ماموریت حساب میشه و منم نرفتم سرکار! البته شیفت عصرم رو میرم. صبح ساعت هفت و ده دقیقه بیدار شدم و توی نت ول گشتم تا هفت و نیم بشه و آرشی زنگ بزنه.توی این حین پست قبل رو گذاشتم، که با عکس ها تا حدود ساعت هشت بیدار نگه ام داشت. بعد گفتم حالا یه چرت دیگه هم بخوابم..همونطور که کز کرده...
-
از دیروز چه خبر
دوشنبه 2 آذر 1394 10:12
یکشنبه شب ، وسایلم رو جمع کردم و چمدونم رو بستم. صبح پاشدم و حاضر شدم و یه صبحانه کوچیکی هم خوردم و اومدم جلسه. یه ساعت اول جلسه مبحثش خوب بود ولی بعد باز حسابداری شروع شد و منم دایورت کردم شون! بعد از پذیرایی، حدود ساعت ده و ربع پیچوندم و اومدم بیرون، یه مسیر طولانی رو اتوبوس سواری کردم البته به صورت ایستاده. بعد...
-
شب اول آذرتون شاددددد
یکشنبه 1 آذر 1394 13:23
صبح که پاشدم حاضر شدم و صبحانه خوردیم با مامان و اومدم جلسه. شلوغ بود یه ربعی دیر رسیدم ولی هنوز جلسه شروع نشده بود. خدایی جلسه بیخودیه! یه برنامه رو که اصلا من تا حالا باهاش کار نکردم و بدردم هم نخواهد خورد رو آموزش دادن، بعدشم کلی درباره برنامه حسابداری! پس امور مالی چیکاره است!؟ من که کلا نمی فهمم چی میگن، هربار...
-
سورپرایززززز
جمعه 29 آبان 1394 11:44
ساعت رو گذاشته بودم برای 9 که سیر خواب بشم.ولی خود به خود 8 بیدار شدم. سه سوت پریدم توی آشپزخونه و اول ظرف ها و سینک رو شستم، بعد گاز و کف رو تمیز کردم. بعد رفتم توی کار جارو و با شیشه پاک کن افتادم به جون آینه و شیشه میز ها. خلاصه خونه رو دسته گل کردم، آب گذاشتم جوش بیاد و یه هات چاکلت خوردم با یه تیکه نون کشمش و...
-
هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
پنجشنبه 28 آبان 1394 12:36
تمام دیشب رو خواب دیدم تلویزیون درست شده! صبح ساعت شش و نیم توی خواب و بیداری، پاشدم زدمش به برق و دیدم روشن نمیشه، غصه ام گرفت و بعد رفتم ادامه خواب..بعدشم که پاشدم و تلفنی حرف زدیم با آرش و اومدم مرکز. امروز باید فایل شیرخشک ها رو می فرستادم برای تهران. آخر هم ناقص فرستادم. به من چه! همکارم هم امروز نیومد و کار اونم...
-
میای میای...قر قر....دست دست...
چهارشنبه 27 آبان 1394 12:48
صبح که پاشدم و آرش زنگ زد، میگه امروز چند شنبه است؟ میگم چهارشنبه. میگه هفته بعد این موقع چه خبره؟ دیگه کلا شروع کردم به رقصیدن که "میای و میای و مییییی آااااای" وقتی قطع کردم هم هنوز می رقصیدم. دیگه حاضر شدم اومدم بیرون. یه بارون محشرم میومد که برای همه دعا کردم. بعد با همون حس خوشگلی که از بارون گرفته بودم...
-
شوری و شیرینی!
سهشنبه 26 آبان 1394 23:08
صبح امروز خیلیییی ابری و تاریک بود، اونقدری که دلم می خواست هزار ساعت دیگه بخوابم. من ساعت 7:25 دقیقه بیدار می شم، تا دستشویی برم و کرم بزنم میشه 7:36 که معمولا آرش بین 34 تا 36 دقیقه زنگ می زنه. خوب خوابیده بودم و سرحال بودم، یه کم روزشماری تلفنی کردیم و خندیدیم و سرویسش اومد دیگه خداحافظی کردیم. اومدم مرکز و باز...
-
از صبح تا شب با ترلی:))
دوشنبه 25 آبان 1394 13:45
صبح که رفتم مرکز، اول شروع کردم برای آرش یه سری تقاضای کار فرستادم. اطلاعات بقیه جا ها رو هم درآوردم و یه سری چیز ها رو هم نمی دونستم و باید دونه دونه ازش می پرسیدم که خب از وضع جواب دادنش توی تلگرام معلوم بود که سرش شلوغه. بخاطر همینم یه لیست درست کردم که هرجا چه اطلاعاتی میخوان تا فردا بیام پر کنم. بعد هم درگیر...
-
مهمونی و بدو بدو
یکشنبه 24 آبان 1394 21:37
جمعه صبح ساعت هفت، با صلوات توی روح باعث و بانیش از جام بلند شدم چون یه سخنرانی بود و اونجا به ما هم زورکی غرفه داده بودن. ساعت هشت اونجا بودم تا ده و نیم. بعد اون یکی همکارم قرار بود بیاد تا یک. خلاصه که صبح اول باید می رفتم مرکز و یه سری پوستر و این چیزا بر می داشتم و آژانس به اسم معاونت می گرفتم و می رفتم سالن...
-
من اومدممم
یکشنبه 24 آبان 1394 17:53
بعد از نزدیک سه ماه دوباره هوس کردم بنویسم حالا اگه فردا دوباره حس و حالم پرید و غیبم زد فحشم ندید ها خب توی این سه ماه چه چیزایی پیش اومد الان می گم...روز عید قربان خواستگاریم بود و شونزده مهر هم بله برون. و همه چی به قشنگ ترین شکل ممکن گذشت. خانواده شووری واقعا مهربون و ماهن. جدی به دلم نشستن تک تک شون. و خیلی از...