یادداشت های ترلی
یادداشت های ترلی

یادداشت های ترلی

روز های خوب مکیدنی هستند

شنبه ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه به زور پاشدم، لباس پوشیدم، یه لیوان شیر و یه موز خوردم و رفتم مرکز. اونجا تا ساعت دوازده برق نداشتیم و منم سرم توی تبلت بود و پست قبل رو نوشتم. بعدش برام یه بسته پستی بزرگ رسید، از یه دوست مجازی. یه کم رابطه مون سرد شده و این هدیه فرستادنش شرمنده ام کرد واقعا. نزدیک چهار پنج مدل دستمال سفره گلگلی گوگولی، چندین مدل دم نوش گیاهی، دو تا زیر بشقابی گلگلی آیکیا، یه دفترچه رنگی، فصل های جدید سریال گری ز آناتومی  و یه سینی صورتی کاپ کیکی! خلاصه که جلوی چشم های متعجب همکار جدیدم، یه جعبه بزرگ نصیب من شد و منم هم خوش خوشانم بود و هم خجالت کشیده بودم. البته قبلش سر اینکه عقد رو کجا بگیریم با مامان بابا یه بحثی کرده بودم و عصبی بودم. کلا با بابام آبم توی یه جوب نمیره.سر همین کلی حرص خوردم.اومدم خونه یه همبرگر از ناهار پریروز مونده بود خوردم، لباس انتخاب کردم برای شب. یه دوش گرفتم، حاضر شدم، رفتم یه شال آبی کمرنگ و یه جوراب رنگش خریدم که با بافت سرمه ای بپوشم. از اونجا هم یه کیک خرسی برای فسقلی گرفتم و رفتم بیمارستان. ساعت هشت و نیم پاشدم، رفتم لباس هام رو پوشیدم، آرایش کردم، شال سر کردم. وسطش آرش زنگ  زد که رسیده و جلوی در بیمارستانه. زود رفتم انگشت زدم و سوار شدم رفتیم خونه. بابابزرگ و خاله و عموی مامان مهمون بودن اونجا. دیگه شام خوردیم و بعدش من و آرش با فسقلی بازی کردیم. از بغل دایی آرشش شیرجه می زد توی بغل من، از بغل منم به بغل اون. بعد شام هم حدود ساعت یازده بود که آرش منو رسوند خونه. یه کم توی تلگرام حرف زدیم و بعدش خوابیدیم. کاش تمام عمرم تکرار همین یک هفته بود! یکشنبه صبح رفتم مرکز، با مامانم تلفنی بحثم شد و خیلی حالم بد بود. در حدی که توی محوطه جلوی مرکز که خودش توی یه بیمارستانه، راه می رفتم و گریه می کردم. نمی تونستم جلوی دل گرفتم رو بگیرم. همه جا خانواده ها پشتوانه بچه هاشون می شن. منظورم مالی نیست. منظورم روحیه! ولی بابای من انگار سعی می کنه همین اعتماد به نفسی که زندگی توی شهر غریب به من داده رو هم ازم بگیره! بعدش دیدم نمی تونم کار کنم، جمع کردم و رفتم خونه لباس عوض کردم و رفتم خونه آرش اینا. اونجا با فسقلی بازی کردیم. هم من بی حوصله بودم، هم آرش زیاد روی مود نبود. هردومون خودمون رو با بچه مشغول کرده بودیم...بعد ناهار، انگار یه غده توی گلوم هی بزرگتر شد. داشتم می ترکیدم...یکی رو پیدا کردم به جام شیفت عصرم رو رفت و قرار شد بمونم که با آرش بریم بیرون. آخر این هفته قراره خانواده ها همو ببینن..سر اینکه کی بره شهر اون یکی کلی اعصاب ما رو داغون کردن. می خواستیم آزمایش رو بدیم که خانواده من نذاشتن و گفتن اول باید آخر هفته که اونا میان حرف بزنیم تا مشخص کنیم کی عقد هست و از این حرفا. این وسط کسی که اذیت میشه من و آرشیم. از فشار عصبی و رفت و آمد و مرخصی و ...خلاصه وقتی رفتیم توی ماشین که بریم با هم بیرون، هردومون ناراحت بودیم. که نهایتا باعث دلخوری شد و من تمام راه رو گریه کردم. قرار بود بریم حلقه بگیریم ولی دلم نمی خواست با این حال واسه حلقه بریم. واسه همینم گفتم نمی خوام و انقدر ناراحت بودم گفتم منو ببر خونه خودم. آرش کار درستی کرد، با اینکه اولش از روی عصبانیت چیزی گفت که این همه ناراحت شدم، ولی بعدش انقدر توی خیابونا چرخید تا اول خودش آروم شد و بعدم منو آروم کرد. توی ماشین آرایش کردم و قیافه  اشکیم رو درست کردم.نهایتا هرچی حرف توی دلم از صبح غده شده بود رو ریختم بیرون. اون وقت آروم شدم تازه. دوتایی رفتیم و حلقه هامون رو خریدیم. هردو رینگ ساده سفید برداشتیم. از دو جای مختلف گرفتیم، چون یا اندازه انگشت من نداشتن یا آرش! کلا هم قحطی رینگ اومده بود! دو تا پاساژ طلافروشی رفتیم و شاید 5 تا مغازه رینگ ساده داشت! چون دقیقا می دونستیم چی می خوایم، زود کارمون تموم شد. بعد می خواستیم بدیم توش اول اسم هامون رو هک کنن، ولی چون گفت یه ساعت طول می کشه دلم نیومد وقت مون رو هدر بدم. گفتم بعدا میایم توش می نویسیم. رفتیم به سمت خونه، گفتم بریم شیرینی بگیریم، که آرش گفت نه میریم دوتایی یه چیزی می خوریم، عوضش فردا شب به همه شام میدیم. اون وسط حلقه خریدن، آرش یادش افتاد که باباش گفته بود که شب زنگ بزنین اول اجازه بگیرید از خانواده ترلان بعد برید برای حلقه خریدن. خب چون قرار بود ما فردا صبحش بریم دنبال حلقه و یهو خودمون برنامه مون رو عوض کردیم! خلاصه از وقتی اینو گفت دلم دوباره آشوب شد که نکنه یه حرف جدید پیش بیاد. من از این رسم و رسوم واقعا واقعا واقعا بدم میاد!می خوایم بریم با هم زندگی کنیم، هفت خوان رستم که سهله، دهنمون رو سرویس کردن! هم خانواده ها و هم روزگار! من عادت ندارم واسه کار هام از کسی اجازه بگیرم حتی اگه اون آدم مادرم باشه! بابا من هفت ساله دارم تنها زندگی می کنم و مشکل هام رو خودم حل کردم! خیلی جالبه یکی از مسائلی که بابای من گفته می دونید چیه!؟ اینکه ترلان اگه بره فلان شهر دور زندگی کنه و مشکلی داشته باشه ما بهش دسترسی نداریم! مسخره است والا! من توی این هفت سال می تونم قسم بخورم که مامانم از مشکلاتم یک سوم و بابام هیچییییی خبر داشتن! حالا الان که کاملا مستقل شدم، همچین حرفی می زنن! خدایی آدم زورش نمیاد؟؟؟؟ خلاصه که ما حلقه هامون رو گرفتیم. رفتیم با هم آب انار واقعی خوردیم، این شکلی:

بعد رفتیم محل کار بابا، ماشین رو تحویل دادیم و حلقه ها رو نشون دادیم و با تاکسی برگشتیم خونه. بعد اون همه گریه، با هم که راه می رفتیم، گفتم خدا رو شکر با همه مشکلامون،  همینکه الان می تونیم توی خیابون با هم راه بریم خودش خیلیه... رفتیم خونه و همه کلی از حلقه خریدن مون ذوق کردن و تبریک گفتن خصوصاااااا خواهر بزرگه که انقدر قشنگ ذوق می کنه دلم میخواد بگیرم بغلش کنم! خلاصه مامان آرش هم زنگ زد خونه ما و مامان منم از خرید حلقه استقبال کرد که یعنی فرداش قراره بریم حلقه بگیریم. حلقه ها رو سپردم دست مامان آرش. دیگه نشد ازشون عکس بگیرم، می مونه واسه دم عقد که عکس بگیرم. مامان برای حلقه هامون آورد شکلات چرخوند و همه رو مجبور کرد بردارن حتی اگه میل نداشته باشن. شام کله پاچه بود که بابابزرگ زحمت خرید و مامان و خاله زحمت پاک کردن و پختنش رو کشیده بودن. من خیلی سال بود کلپچ نخورده بودم. ما خونه نمی گیریم بخاطر چربیش. واسه همینم برام خیلی سنگین بود. البته که خیلی هم خوشمزه بود. ولی سر سفره چون ذهنم خیلی مشغول بود، آروم می خوردم که فکر کنم واسه همین همه فکر می کردن دوست ندارم شاید. و از اونجایی که خواهر کوچیکه چون دوست نداره، از غذای ظهر می خورد، به منم می گفتن اگه دوست نداری نخور. ولی من دوست داشتم آخه. خلاصه بعد شام، انار دون شده آوردن و به قول بابابزرگ، کله پاچه و انار، حلیم و انگور. انار رو هم بابابزرگ زحمت کشیده بودن. خلاصه که خوردیم و من دیگه واقعا از بس خورده بودم حالم بد شده بود. حاضر شدیم و آرش آورد منو برسونه که دیدیم چراغ بنزین ماشین خواهر کوچیکه باز روشنه و تازه چشمک زن. آرش ناراحت شد آخه جمعه براش کلی بنزین زده بودیم ولی از آرش یه تشکر نکرده بود. دیگه یه کم آرومش کردم و مهربونیای خواهر کوچیکه رو یادش آوردم. رفتیم بنزین زدیم ولی خیلی کم. از آرشم قول گرفتم به خواهر کوچیکه هیچی نگه. گفتم از این به بعد هر حرفی به خانواده هامون بزنیم به پای هردومون نوشته میشه، تو هم فقط یه هفته اینجایی، تحمل کن. منو رسوند دم در و بوس حلقه خریدن رو داخل ماشین به انجام رسوندیم دیگه اومدم خونه و آرش هم رفت خونه شون. تندی لباس عوض کردم و حاضر شدم واسه خواب. توی تلگرام جیک جیک کردیم و خوابیدیم. یه چیزی هم بگم...من واقعا به این رسم و رسوم اعتقادی ندارم. حتی به آرش گفتم ما اگه بخوایم تاریخ بزنیم توی حلقه باید بنویسیم سال 92! چون ما اون موقع تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم و خودمون رو از اون موقع زن و شوهر دونستیم. من نمی فهمم دخترهایی رو که اول زندگی از شوهرشون زیاد میخوان. من نمی فهمم اونایی رو که واسه به قول خودشون زهر چشم گرفتن و این چیزا از خانواده طرف مقابل شون طلب دارن. موقع حلقه دیدن برای آرش تعریف کردم که یه ایرانی رو میشناسم توی اینستاگرام، از وضع زندگیش توی آمریکا معلومه که خیلی خیلی پولدارن!  بعد یه بار نوشته بود حلقه اش بدله و موقع دوستی با شوهرش خریدن و همون رو هنوز استفاده می کنن. به آرش هم گفتم من مفهومه حلقه برام مهمه. که شوی جونم هم گفت که بس که خانومی. مگه میشه با این حرف توی دل آدم قند آب نشه؟ ما حلقه ساده برداشتیم چون می خوام شبانه روز دستمون باشه و جزیی از دست چپ مون بشه. بابای آرش به آرش سپرده بود که هر حلقه ای ترلان انتخاب کرد بگیر و فکر پولش نباش، خودم کمکت می کنم. من خودم از وقتی یادم میاد رینگ دلم می خواست به عنوان حلقه. ولی آرش گفت تو هرحلقه ای انتخاب می کردی حتی چندین میلیونی هم من می گرفتم..حتی اگه باید قرضی می گرفتم. همین واسه من کافیه. زندگی بالا و پایین داره. من با اخلاق آرش ازدواج کردم. با آرشی که بچه ها رو انقدر دوست داره و باهاشون ساعت ها بازی می کنه. با آرشی که بلده شوخی کردن یعنی چی. با آرشی که حرف پدرش براش سنده ولی تحت سلطه خانواده اش نیست. با آرشی که رک و راسته. با مردی که منو واقعا دوست داره. خدا رو شکر می کنم و امیدوارم هرچی زودتر عقد کنیم تا مستقل بشیم. 

نظرات 3 + ارسال نظر
ندا سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 16:40

مبارکه مبارکه مبارکه حلقه خریدن عزیزم. خیلی شیرینه حتی همون کنار ویترین طلا فروشی در ضمن شیرینی من نشه فراموش. :)
خانواده ها کارشونه بابا. بعد میگن چرا جوونا به ازدواج بی میلن. از بس سنگای بزرگ میندازن. ولی ما که میدونیم شما میرید زیر یه سقف پسسسس بی خیال حرفای الان و حرص خوردن

مرسی عزیزدلم...ایشالا خبر حلقه خریدن تو رو بشنوم خواهری...خانواده ها....دلم می خواد از دستشون سر به بیابون بذارم...اگه با این رسم ها و سختگیری ها، خوشبختی میومد، الان آمار طلاق نداشتیم. یا بهتره بگم همه آمریکایی ها بدبخت بودن.

یاس دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 14:52 http://mydeliciouslife.persianblog.ir.

عزیز دلم کاملا میفهممت چرا چون دقیقا این مشکلات قبل عقد شما زمان نامزدی برام پیش اومد واقعا سخته بآ خانواده ها سر و کله زدن و همیشه این رسم و رسوم های دست و پا گیر آدم تا مرز دلگیری و کدورت با عشقش پیش میبره اون بستگی به شخصیت آدم داره که چقدر تحت تاثیر قرار نگیره عزیزم حرف زیاد دارم برات که بگم دقیقا من و همسری عین شماها دلگیر از این موضوع ها بودیم و من اجازه ی دخالت تو تصمیم گیری ها به کسی نمیدادم و الآن کاملا پشیمونم چرا که همین رسم و رسوم ها ارزش آدمو بالا میبره ترلی جون میدونم همه ی خانواده ها عین هم نیستن هرکسی با کسی دیگه فرق داره ولی باور کن دقیقا جمله ی تو که
میگی تو سختی ها خودت بودی و خانوادت خبر نداشتن صحیح دقیقا جمله ای بود که من میگفتم ولی این که یه مرحله جلوتر از شمام چیزهایی که دیدم تجربیاتم دارم میگم و عین ننه ها دارم نصیحت میکنم به پای نصیحت نذار به پای خواهری بذار که دوس داره عزت و احترام خواهرش حفظ بشه فداتشم درسته الان اینقدر دلگیری که طرفداری از رفتارای خانوادت هیچ خوشایند نیست ولی مقاومت نکن مهم همون حس متقابل همسریت با شما ست و دقیقا عین من و همسر که از سال فروردین سال 89 همدیگرو زن و شوهر میدونستیم ویه حلقه ی جنس استیل ست برای هم خریدیم که جفتش شد 30 هزارتومن
نمیدونم تونستم منظورو بهت برسونم یا نه فداتشم

ما هرچی خانواده ها گفتن گفتیم چشم ولی گاهی اذیت می کنن دیگه

ساناز دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 14:28 http://httpl

واقعا اصل مفهوم حلقه هست نه مدل و قیمت ونگینهای روی حلقه.مهم اون حس تعهد علاقه عشق وهمراهی وهمدلی اون دو تا ادم هست که این موضوع واقعا به جنس حلقه ارتباطی نداره .منم همیشه دوس دارم برای خودم رینگ ساده انتخاب کنم که همیشه همه جا بدون هیچ معذوریات دستم باشه ووقتایت ناراحتی بهش نگاه کنم و بگم زندگی ساده تر و قشنگ تر از اینه که بخوام الکی خودمو درگیر کنم پس لبخند بزنم.ترلان جونم زیاد خودتو درگیر رسم ورسومات نکن بزار بزرگترا کار خودشونو کنن شما هم کار خودتونو بایکم سیاست دو طرف راضی میشن

دعا کن برامون ساناز جان

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.