یادداشت های ترلی
یادداشت های ترلی

یادداشت های ترلی

بیا زخم هامو یه جوری رفو کن

خب صبح پاشدم و رفتم مرکز. هوا هم سرررد. وسط کار مامان زنگ زد و گفت که دیروز محضر گفته اگه اتاق عقد نخواین،  فقط باید عروس و داماد و پدر مادرشون بیان! یعنی چی مامان بزرگ من، پدربزرگ آرش، خواهرای آرش باید باشن! باز اعصابم خرد شد. ما اتاق عقد نمی خوایم. می خوایم بذاریم بعدا با جشن مون سفره بندازیم. دیگه اعصابم باز خراب شد. با خودم فکر کردم فوقش اینه که به محضریه پول بیشتر میدیم، ولی اتاق عقد نمیگیریم. مگه میشه نشه!؟ خیلی مسخره است واقعا!  ساعت دوازده بود یهو چشمم افتاد به دستم دیدم انگشترم نیست. وای سکته کردم، هرچی فکر می کردم صبح برداشتمش یا نه، یادم نبود. بدو بدو پالتوم رو پوشیدم، گوشی و کلیدم رو برداشتم و رفتم خونه. خونه ام خیلی نزدیکه. انقدر توی راه صلوات فرستادم که خدا می دونه. رسیدم دیدم سرجاشه یه نفس بلندی کشیدم! دستم کردم و بدو بدو برگشتم. ساعت یک و ده دقیقه بود گفتم گور بابای کار و معاونت و جد و آبادشون. واقعا این روزا دیگه تحمل هیچی رو ندارم. با مریضا تندی می کنم پای تلفن. شرایط کاریم رو دوست ندارم. خصوصا عصر رو. صبح به زور میرم، عصر به زور میرم. فقط موقع برگشتنه که بال در میارم. هرکار میام بکنم می بینم تکلیفم معلوم نیست. میخوام وام بگیرم، می گم وقتی معلوم نیست حقوق ام چقدره و کجام به کدوم پشتوانه بگیرم؟ میام دوره آموزشی ثبت نام کنم، میبینم نوشته تا تیر 95. میگم تیر 95 من کجام خدایا؟ میام مثل بقیه همکارام به خرید ماشین قسطی که معاونت قرارداد بسته با شرکتش فکر کنم، میگم به چه درد میخوره وقتی هیچیم معلوم نیست؟ آره میگفتم..ساعت یک و ده دقیقه گفتم خدافظ! تازه گفتم پنجشنبه هم نمیام. به همین راحتی.رفتم اول عکس  های پرسنلی مون رو گرفتم و اومدم خونه. عکس آرش به نظر من خوبه، عکس من اصلا خوب نیست. یه جور گرفته شبیه غازقلنگ افتادم. اون یه تیکه مرغی که دیشب آورده بودم رو سرپا توی آشپزخونه خوردم و یه چای ریختم برای خودم با شیرمال توی تخت خوردم. بعدم آهنگ "کجایی" چاووشی رو گذاشتم روی تکرار. بغض کردم چپیدم لای پتو. همونطوری خوابم برد، سه و نیم پا شدم، با بی حوصلگی تمام لباس پوشیدم، رفتم بیمارستان. اصلا حالم خوب نبود و هی فکر می کردم آرش بره من چطوری دوباره تنهایی زندگی کنم...همه این حس ها واسه این بود که امروز نه از صبح دیده بودمش و نه صداش رو شنیده بودم. وقتی ساعت پنج زنگ زد، حال من از این رو به اون رو شد. احساس کردم جون گرفتم. خدا رو شکرررر که هستی مرد مهربونم. از بوفه بیمارستان، آب آلبالو و چیپس گرفتم. برای اینکه به همه برسه دو بسته چیپس گرفتم. یکیش رو گذاشته بودم برای نفر بعدی که شیفت داره. بعد کمکی بخش داخلی اومد دارو هاشون رو ببره، اشتباهی نایلون چیپس رو هم برد. بعد یهو از بخش زنگ زدن که این چیپس مال شماست؟ حالا ازون طرف هم داشت هم زمان به بقیه میگفت باز نکنین چیپس رو. دیگه گفتم مال خودتون. قسمت اونا بود. آرش زنگ زد که رفته دو تا از استاد ها رو ببینه. اسم یکی شون رو گذاشتیم اعلی حضرت،  اسم اون یکی رو کلانتر! اعلی حضرت تشریف نداشته، آرش رفته یه جای دیگه تا کلانتر رو ببینه که کلانتر هم مسافرت بود. بعد برگشته دوباره تا اعلی حضرت رو ببینه. این اعلی حضرت همونیه که لب تر کنه، ما بهترین شرایط رو خواهیم داشت ولی خب...بماند! توی این بین منم زنگ زدم به مامان آرش، تشکر و احوال پرسی. بعد دوباره آرش زنگ زد بهم و حرف زدیم و من هی شارژم رفت توی ناحیه سبز و لب هام به خنده باز شد. یه چیزی هم که یادم افتاد اینه که من موقع پریودمه واسه همین روحیه ام به هم ریخته شده. نسخه ها رو رد می کنم به امید فردا که تعطیلیه و می خوام با تخم مرغ شانسی برم پیش فسقلی که بهم  بگه زن داری. از یکی از بچه های داروخونه درباره محضر پرسیدم گفت نه بابا، ما خودمون 15 نفر بودیم! من فکر کنم اون محضره مسخره بازی درآورده! یعنی امیدوارم اینطوری باشه.از بیمارستان اومدم خونه و دیگه نشد خودم رو کنترل کنم و گریه کردم. خدایا تو عادلی؟ بسه دوری.

نظرات 2 + ارسال نظر
دلارام چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 18:40 http://femo935.mihanblog.com/

عروس خانم اینقدر غصه نخور

چشمم

ملیح چهارشنبه 11 آذر 1394 ساعت 07:06

سلام عروس خانوم :)
حلقه هاتون مبارک عزیزدلم
منم خیلی رینگ دوست دارم اتفاقا . وااای ترلان روزایی که بهش فک میکردی یکی یکی داره میرسه :)
خداروشکر
گریه ها و اعصاب خوردیا رو فاکتور میگیرم و امیدوارم لحظه لحظه هاتون عاشق باشین و قدر همو بدونین
شک نکن یه روز میاد که به این گریه هات غش غش میخندی

مررررسی ملیح عزیزممممم..الهی بیام برات قند بسابم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.