یادداشت های ترلی
یادداشت های ترلی

یادداشت های ترلی

میای میای...قر قر....دست دست...

صبح که پاشدم و آرش زنگ زد، میگه امروز چند شنبه است؟ میگم چهارشنبه. میگه هفته بعد این موقع چه خبره؟ دیگه کلا شروع کردم به رقصیدن که "میای و میای و مییییی آااااای" وقتی قطع کردم هم هنوز می رقصیدم. دیگه حاضر شدم اومدم بیرون. یه بارون محشرم میومد که برای همه دعا کردم. بعد با همون حس خوشگلی که از بارون گرفته بودم با یه لبخند پت و پهن اومدم مرکز. صبحانه همکارم عدسی آورده بود که زدیم بر بدن، البته من خیلی کم خوردم. کلا عدسی زیاد دوست ندارم. خونه هم هروقت عدسی میذاشت مامان، سیر می شدم. دیگه بعدش به کارای مرکز رسیدم که وسطش پدر شووری زنگ زد که شب میام دنبالت بیمارستان و بریم شام بیرون.  واقعا محبت می کنند و منو خجالت زده می کنند. خودم فکر می کنم چون مامان احتمالا این هفته جمعه هنوز نیومده باشن، و منم معمولا جمعه ها می رم خونه شون، می خوان این هفته رو تنها نمونم. بابت این خانواده واقعا مهربون خدا رو مدام شکر می کنم..یادمه انقدر نگران برخوردشون بودم و همیشه فکر می کردم یعنی میشه منو دوست داشته باشن؟! به آرش می گفتم یعنی میشه خواهر کوچیکت با من مثل دوست باشه؟ حالا روزایی رو دارم تجربه می کنم که خواهر کوچیکه بهم میگه من عین خواهرم براش! با اینکه مامان خودم همیشه ارتباط خیلی خیلی خوبی با خانواده بابام داشته و همیشه هم بهم گفته اگه تو خانواده همسرت رو مثل خانواده خودت بدونی اونا هم با تو همین برخورد رو  می کنن، ولی باز هم محیط بهم یه استرسی از خانواده شوهر تزریق می کرد که همیشه ته دلم می ترسیدم که منی که انقدر حساسم می خوام چیکار کنم!؟ الان می بینم مامان مهربونم راست می گفت نه بقیه! کلا من توی خونه اخلاق و رفتارم خیلی به مامانم رفته. مامانم به همه آدما عشق می ورزه!  واقعا با همه مهربونه و مثبت میبینه. اینا رو نگفتم که از خودم تعریف کنم ولی مثلا من فعلا خیلی خودمو کنترل می کنم که مثلا یهو نرم مامان شووری رو بوس کنم! خخخخخخ  خب دوستشون دارم ولی فعلا دارم خودم رو کنترل میکنم که تظاهر به نظر نیاد. منتها خودم که می دونم تظاهر نیست. راستی من لیست همه جاهایی که ایمیل فرستادم برای آرش رو دارم...الان به ذهنم رسید بهشون انرژی مثبت بدم هرروز! که به لطف خدا بهترینش نصیب مون بشه. توی مرکز بودم داشتم توی تلگرام با مامان حرف می زدم که یهو معاون غذا دارو در رو باز کرد اومد تو. بعدشم گفت باید بری ماموریت..آخه قبلا نامه اش رو زده بودن ولی من به رییسم گفتم نمیرم و مرکز خالی می مونه که اونم گفت نرو. البته که به خاطر خالی موندن مرکز نگفتم! بخاطر این نمی خواستم برم که اولا دم اومدن آرش حوصله تهران رفتن نداشتم و دوما که هر ماموریتی پشتش کلی مسئولیت جدیده و من واقعا حوصله کار جدید ندارم! حالا معاون اومده میگه باید بری. دیگه کفرم درومد. اینطوری همه کار هام هول هولکی میشه. هیچی دیگه پاشدم اومدم خونه و لیست کار هام رو نوشتم و برنامه ریزی کردم که چی رو کی انجام بدم. بعدش یه کم خوابیدم و رفتم بیمارستان. تا ساعت نه هم اونجا بودم که بابا اومد دنبالم و رفتیم رستوران. خدا رو شکر که یادم موند قرص برای کمردرد بابا که قول داده بودم  بردارم...خواهر بزرگه و شوهرش و فسقلی و خواهر کوچیکه هم با هم اومده بودن. رستورانی که رفتیم اتاق اتاق هستش و به سبک قدیمی. دفعه اول اولی که با آرش بیرون رفتم همینجا اومده بودم و حالا وقتی داشتیم سفره رو باز می کردیم ، یاد اون سفره ای افتادم که روز اول بین من و آرش پرتاب می شد که یعنی تو پهن کن و آخرم باهم پهن کردیم و چقدرم خندیدیم..یاد تمام خاطرات خاص روز اول. خدایا تو می دونی بدون اون غذا بهم کوفته...زودتر برسونش...دیگه بعد غذا چای خوردیم و قلیون هم که ممنوع شده. البته من خودم نمی کشم ولی به نظرم ممنوع کردنش هم واقعا کار مسخره ایه! موقع برگشتن، خیز برداشته بودم که با ماشین خواهر بزرگه برگردم چون خونه شون نزدیک ماست که بابا گفت نه تلویزیون برای ترلان آوردم و خودم می برمش..آخه چند وقت پیش آرش ( با وجود اینکه من خیلی گفتم نه و واقعا خجالت می کشیدم ) به بابا گفت تلویزیون اضافه ای که دارن رو برای من بیارن..وقتی دیدم همین امشب می خوان تلویزیون رو بیارن، دیگه انگار دنیا روی سرم خراب شد. آخه خونم خیلی نامرتب بود! جمعه پیش که از هفت صبح بیرون بودم، بقیه روز ها هم واقعا فرصت نکرده بودم. تمام طول راه رو صلوات فرستادم...دست بابا درد نکنه، تلویزیون رو گذاشتن روی میز و هیچ جا رو هم ( البته تا اونجا که من متوجه شدم ) نگاه نکردن و رفتن. هولکی لباس عوض کردم و زنگ زدم به مامان و آرش. تلویزیون رو روشن کردم، هیچی نداشت، خاموش کردم. همونطور که با آرش حرف می زدیم قرار شد گوشی رو نگه داره برم لنز چشمم رو دربیارم و مسواک بزنم. تا بلند شدم یهو بووووم!  یه صدای عجیبی اومد! آخه مگه میشه تلویزیون خاموش بسوزه!؟ خیلی ناراحت شدم. دیگه هم روشن نشد... به آرش گفتم به بابا فعلا نگه، اونم گفت خودش میاد درستش می کنه.دیگه کلا الان حالم گرفته شده برم بخوابم...شب بخیر

نظرات 1 + ارسال نظر
ندا پنج‌شنبه 28 آبان 1394 ساعت 22:18

چه بامزه. اون موقع که داشتین سفره رو پرت میکردین سمت هم تصور اینکه یه روزی با خانوادش میای همین جا شام بخوری برات سخت بود. خدا رو شکر
تی وی هم گمونم لامپ تصویر سوزونده!

واقعا ها هیچ فکرش رو نمی کردم...خدا رو هزار بار شکر حالا آرش بیاد ببینه چیکارش کنیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.