یادداشت های ترلی
یادداشت های ترلی

یادداشت های ترلی

سورپرایززززز

ساعت رو گذاشته بودم برای 9 که سیر خواب بشم.ولی خود به خود 8 بیدار شدم. سه سوت پریدم توی آشپزخونه و اول ظرف ها و سینک رو شستم، بعد گاز و کف رو تمیز کردم. بعد رفتم توی کار جارو و با شیشه پاک کن افتادم به جون آینه و شیشه میز ها. خلاصه خونه رو دسته گل کردم، آب گذاشتم جوش بیاد و یه هات چاکلت خوردم با یه تیکه نون کشمش و گردویی. بعد سریع حمام و تمیزی خویش رو هم انجام دادم.بعد آژانس گرفتم پیش به سوی ترمینال. در حین همه این کار ها آرش خان خواب بودنایعنی رسما عنوان خرس سال رو نصیب خودش کردواسه ساعت یازده و ده دقیقه بلیط گرفتم و یه خانمی کنار دستم بود که یه بند چشماش توی تبلت من بود. خیلی بدم میاد واقعا از این حرکت! بهش میگم پرده رو بکشید، میگه آفتاب اذیت میکنه!؟ چشمام رو نمی تونستم از آفتاب باز کنما...لابد اذیت می کنه که میگم بهت دیگه!!  بقیه راه رو یا آهنگ گوش دادم یا خوابیدم.  توی جاده هم یه تصادف بد شده بود و یه ماشین کلا چپ کرده بود. دیگه رسیدم و مامان اومد دنبالم. خونه قرمه سبزی خوردم واسه ناهار که خیلی چسبید آخه خیلی وقت بود نخورده بودم. بعدم با مامان رفتیم خونه مامان بزرگم و پایین شلوارم  رو کوتاه کردیم . از اونجا هم رفتیم خونه خاله کوچیکم. توی خونه خاله یه سردرد ناجور گرفتم...تا ساعت هشت هم اونجا بودیم، برگشتیم خونه با آرش تلفنی  صحبت کردم که داشت لاست نگاه می کرد، شام خوردم، مامان گل گاو زبون دم کرد برامون. سردم شده بود رفتم زیر پتو و هم زمانم گل گاو زبون خوردم. سردرد همینطوری ادامه داشت و منم یهو غم دنیا ریخت به دلم و توی تلگرام با آرش یه کم حرف زدیم که آخه چرا اینطوری شده..یه گریه اساسی هم کردم..مشکلی نداشتیم فقط از شرایط دلم گرفته بود. خوب شد مامان اینا نفهمیدن وگرنه فکر می کردن دعوامون شده یا مشکلی داریم.دیگه خوابیدیم و صبح من ساعت شش و نیم بیدار شدم و رفتم جلسه. جلسه اش بیخود بود و هیچی هم نفهمیدم. در عوض مرخصی آرش قطعی شد و یه کم خوش خوشانم شد. چند روز پیش ها ملیح بهم گفت کی میای اینجا که با هم بریم کافه آبانه؟ ! گفتم نمی دونم و واقعا هم اصلا معلوم نبود! بعد یهو ماموریت بهم دادن، تولد آبانه هم بود و دیدم چی بهتر از این! با ملیح قرار گذاشتیم سورپرایزش کنیم. به آبانه گفتم دوستم میخواد نامزدش رو سورپرایز کنه و توی کافه براش تولد بگیره، منم گفتم بیان کافه تو. می خوام خودتم باشی. اونم گفت شنبه و یکشنبه هست و کلی هم استقبال کرد. از ساعت چهار که جلسه تموم شد، تا رسیدم سر قرار و ملیح هم رسید شد حدودای شش.انقدر شلوغ بود اتوبوس که من واقعا فشار شب اول قبر روی سینه ام بودتوی این مدتی که منتظر بودم و راه می رفتم، یه دختر بچه جوراب  میفروخت و منم برای شوی جون یکی گرفتم.ملیح رسید و ذوق ذوق کردیم و خندیدیم.بعدم کیک و شمع و گل گرفتیم و بدو بدو رفتیم کافه. دم گل فروشی آرشی زنگ زد و منم کیک رو دادم دست ملیح و حرف زدم...کلا من و ملیح امروز گیج می زدیم، نشون به اون نشون که از یه کیوسک کبریت گرفتم، بعد آدرس پرسیدم و گفتم مرسی و داشتیم می رفتیم. بعد آقاهه بهم گفت یه دویست تومنی میدی؟ دیگه از خجالت و خنده مرده بودم. رسیدیم نزدیک کافه ساعت هفت بود. کیک رو از جعبه در آوردیم، شمع گذاشتیم روش، یهو دیدیم آبانه داره با تلفن صحبت می کنه و میاد سمت ما...آقا ما بدو بدو برگشتیم. دور انداختیم از اون طرف بریم کافه. بعد می خواستیم مطمئن بشیم که رفته تو، ملیح روسریش رو گرفت جلوی صورتش و فقط چشماش پیدا بود. رفت تا نزدیک کافه و بدو بدو اومد که رفته تو، حالا نوبت شمع روشن کردن بود...هی روشن کردیم هی خاموش شد! پدرمون رو درآورد...بماند که چقددددر خندیدیم و چقددددر سر شمع ها استرس کشیدیم! آخر وقتی با شمع های روشن رسیدیم جلوی کافه، آبانه سرش توی گوشیش بود، ملیح به کافه چی اشاره کرد و اونم در رو برامون باز کرد.،.وای قیافه آبانه دیدن داشت. واقعا ذوق کرد. انقدر با ملیح خوشحال شدیمممم...دلمون می خواست خوشحال بشه.دیگه کلی بغل کردیم همدیگه رو، بعدم انگار مدت هاست هم رو میشناسیم نشستیم به جیک جیک. اول آبانه سهمیه مون رو از بیسکویت های افتتاحیه داد، بعدشم میلک شیک شکلات و کیک و سیب زمینی تنوری خوردیم و از دست پت و مت خندیدیم! واااای که هرچی میگه از دست این دو تا کافه چی راست میگه. اونجا بودیم هنوز که شووری از باشگاه برگشت و زنگ زد و حرف زدیم. ساعت حدود هشت هم مامان زنگ زد و گفت اومدنی براش پفیلا بگیرم. عاشق مامانمم!  مثل خودم یهو یه چیزایی هوس می کنه. بعد دیگه پاشدیم و با آبانه، سه نفری تا یه مسیری اومدیم. اول ملیح رو شوت کردیم رفت، بعدشم آبانه رفت. منم هشت و نیم دیگه خونه بودم. با آرش خان صحبت کردیم و من مشغول وبلاگ نویسی شدم. دیگه هم کم کم باید برم به سمت خسبیدن چون که فردا باز ساعت هشت جلسه استاینم از این: 

هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان

تمام دیشب رو خواب دیدم تلویزیون درست شده! صبح ساعت شش و نیم توی خواب و بیداری، پاشدم زدمش به برق و دیدم روشن نمیشه، غصه ام گرفت و بعد رفتم ادامه خواب..بعدشم که پاشدم و تلفنی حرف زدیم با آرش و اومدم مرکز. امروز باید فایل شیرخشک ها رو می فرستادم برای تهران. آخر هم ناقص فرستادم. به من چه! همکارم هم امروز نیومد و کار اونم افتاد روی دوش من. حالا شانس منه ها، امروز می خواستم برم آرایشگاه و بانک هم باید می رفتم. هیچی دیگه تمام مدت چسبیدم به صندلیم. آخرش دیگه از حجم زیاد کار امروز هم گلوم خشک شده بود هم عصبانی بودم، گریه ام گرفته بود! اومدم زنگ بزنم بانک، دیدم امروز پنج شنبه است و به هر حال نمی رسم دیگه. به جناب شوی خبر دادم و سریعا به حسابم پول واریز شد. از مرکز که درومدم، رفتم حسابم رو چک کنم دیدم حقوق رو ریختن!! یعنی کوفت بگیرن نصف روز زودتر می ریختن، نه آرش به زحمت میفتاد نه من انقدر حرص می خوردم! در عوض همه خستگی های امروز، آرشیم صبح خبر داد که بلیطش رو گرفته و چقدر هم خوشحال شدم که سه ساعت زودتر از چیزی که فکر می کردم گرفته! این یعنی به جای ساعت دوازده شب، ساعت نه اینطورا میاد ور دلم. انقدر حال کردم که خدا می دونه. ظهر رفتم خونه و کمی استراحت کردم. زنگ زدم آرایشگاه که گفت یه ربع به چهار باز می کنه، من طوری رفتم که 4 اونجا باشم. رسیدم دیدم در بسته است. زنگ زدم گفت کاری پیش اومده و الان میاد. منم رفتم دور زدم خیابون رو، بعدش رفتم آرایشگاه. آقا شروع کرد که این ابروت با اون قرینه نیست و این یکی چرا پهنه، اون یکی چرا چاله چوله داره زیرش و...یکی نیست بگه تو که خووووبی خب درستش کن! والا! هیچی دیگه در نهایت ابروهای منو نازک کرد. بعدم یه بندی انداخت، اشک آور. صورتم ورم کرد. باور کنید هنوز یهو تیر می کشه صورتم حتی بعد چند ساعت! دیگه رفتم بیمارستان و نشستم پای کامپیوتر و کلللللللی ایمیل کاری فرستادم. بعدش شمردم دیدم شد 60 تا. هنوز نزدیک دویست تای دیگه هم آدرس دارم که بفرستم. آرش میگه ولش کن، ولی من اینطوری امید رو توی وجودم بیدار نگه می دارم. از اون طرف هم آرشیم رفته دو تا سی دی بازی خریده و ذوووووق می کرد بابت کیفیت خوبشون.اون ذوق می کرد، من ذوق می کردم دیگه شام هم رشته پلو داشت بیمارستان که خوردم ولی من کلا حکمت رشته توی پلو رو نمی فهمم...به نظرم خیلی  بی مزه است! اینجا هوا حسسسسابی سرد شده،  تا آژانس بیاد شبیه قندیل شده بودم! رسیدم خونه،  تلفنی با آرش حرف زدیم و انقدر خندیدیم که فکم درد گرفت..آرش محصولات شرکت شون رو به شکل مسخره بازی تبلیغ می کرد..مدل ماهواره که هی میگه "آیا از فلان رنج می برید؟ آیا از بیسار رنج می برید؟ فلان کوفت را بزنید تا از هیچ چیز رنج نبرید!" بعد صداش رو هم عین اون مجری ها کرده بود و دیگه من ریسه می رفتم! بهش می گم هیچ جا هم کار پیدا نکنیم، صدا و سیما قطعا تو رو واسه صدات استخدام می کنه.بعدش هم که رو به بیهوشی رفتیم و کارام رو کردم و الانم وقت خر و پف ه! گودی نایت

میای میای...قر قر....دست دست...

صبح که پاشدم و آرش زنگ زد، میگه امروز چند شنبه است؟ میگم چهارشنبه. میگه هفته بعد این موقع چه خبره؟ دیگه کلا شروع کردم به رقصیدن که "میای و میای و مییییی آااااای" وقتی قطع کردم هم هنوز می رقصیدم. دیگه حاضر شدم اومدم بیرون. یه بارون محشرم میومد که برای همه دعا کردم. بعد با همون حس خوشگلی که از بارون گرفته بودم با یه لبخند پت و پهن اومدم مرکز. صبحانه همکارم عدسی آورده بود که زدیم بر بدن، البته من خیلی کم خوردم. کلا عدسی زیاد دوست ندارم. خونه هم هروقت عدسی میذاشت مامان، سیر می شدم. دیگه بعدش به کارای مرکز رسیدم که وسطش پدر شووری زنگ زد که شب میام دنبالت بیمارستان و بریم شام بیرون.  واقعا محبت می کنند و منو خجالت زده می کنند. خودم فکر می کنم چون مامان احتمالا این هفته جمعه هنوز نیومده باشن، و منم معمولا جمعه ها می رم خونه شون، می خوان این هفته رو تنها نمونم. بابت این خانواده واقعا مهربون خدا رو مدام شکر می کنم..یادمه انقدر نگران برخوردشون بودم و همیشه فکر می کردم یعنی میشه منو دوست داشته باشن؟! به آرش می گفتم یعنی میشه خواهر کوچیکت با من مثل دوست باشه؟ حالا روزایی رو دارم تجربه می کنم که خواهر کوچیکه بهم میگه من عین خواهرم براش! با اینکه مامان خودم همیشه ارتباط خیلی خیلی خوبی با خانواده بابام داشته و همیشه هم بهم گفته اگه تو خانواده همسرت رو مثل خانواده خودت بدونی اونا هم با تو همین برخورد رو  می کنن، ولی باز هم محیط بهم یه استرسی از خانواده شوهر تزریق می کرد که همیشه ته دلم می ترسیدم که منی که انقدر حساسم می خوام چیکار کنم!؟ الان می بینم مامان مهربونم راست می گفت نه بقیه! کلا من توی خونه اخلاق و رفتارم خیلی به مامانم رفته. مامانم به همه آدما عشق می ورزه!  واقعا با همه مهربونه و مثبت میبینه. اینا رو نگفتم که از خودم تعریف کنم ولی مثلا من فعلا خیلی خودمو کنترل می کنم که مثلا یهو نرم مامان شووری رو بوس کنم! خخخخخخ  خب دوستشون دارم ولی فعلا دارم خودم رو کنترل میکنم که تظاهر به نظر نیاد. منتها خودم که می دونم تظاهر نیست. راستی من لیست همه جاهایی که ایمیل فرستادم برای آرش رو دارم...الان به ذهنم رسید بهشون انرژی مثبت بدم هرروز! که به لطف خدا بهترینش نصیب مون بشه. توی مرکز بودم داشتم توی تلگرام با مامان حرف می زدم که یهو معاون غذا دارو در رو باز کرد اومد تو. بعدشم گفت باید بری ماموریت..آخه قبلا نامه اش رو زده بودن ولی من به رییسم گفتم نمیرم و مرکز خالی می مونه که اونم گفت نرو. البته که به خاطر خالی موندن مرکز نگفتم! بخاطر این نمی خواستم برم که اولا دم اومدن آرش حوصله تهران رفتن نداشتم و دوما که هر ماموریتی پشتش کلی مسئولیت جدیده و من واقعا حوصله کار جدید ندارم! حالا معاون اومده میگه باید بری. دیگه کفرم درومد. اینطوری همه کار هام هول هولکی میشه. هیچی دیگه پاشدم اومدم خونه و لیست کار هام رو نوشتم و برنامه ریزی کردم که چی رو کی انجام بدم. بعدش یه کم خوابیدم و رفتم بیمارستان. تا ساعت نه هم اونجا بودم که بابا اومد دنبالم و رفتیم رستوران. خدا رو شکر که یادم موند قرص برای کمردرد بابا که قول داده بودم  بردارم...خواهر بزرگه و شوهرش و فسقلی و خواهر کوچیکه هم با هم اومده بودن. رستورانی که رفتیم اتاق اتاق هستش و به سبک قدیمی. دفعه اول اولی که با آرش بیرون رفتم همینجا اومده بودم و حالا وقتی داشتیم سفره رو باز می کردیم ، یاد اون سفره ای افتادم که روز اول بین من و آرش پرتاب می شد که یعنی تو پهن کن و آخرم باهم پهن کردیم و چقدرم خندیدیم..یاد تمام خاطرات خاص روز اول. خدایا تو می دونی بدون اون غذا بهم کوفته...زودتر برسونش...دیگه بعد غذا چای خوردیم و قلیون هم که ممنوع شده. البته من خودم نمی کشم ولی به نظرم ممنوع کردنش هم واقعا کار مسخره ایه! موقع برگشتن، خیز برداشته بودم که با ماشین خواهر بزرگه برگردم چون خونه شون نزدیک ماست که بابا گفت نه تلویزیون برای ترلان آوردم و خودم می برمش..آخه چند وقت پیش آرش ( با وجود اینکه من خیلی گفتم نه و واقعا خجالت می کشیدم ) به بابا گفت تلویزیون اضافه ای که دارن رو برای من بیارن..وقتی دیدم همین امشب می خوان تلویزیون رو بیارن، دیگه انگار دنیا روی سرم خراب شد. آخه خونم خیلی نامرتب بود! جمعه پیش که از هفت صبح بیرون بودم، بقیه روز ها هم واقعا فرصت نکرده بودم. تمام طول راه رو صلوات فرستادم...دست بابا درد نکنه، تلویزیون رو گذاشتن روی میز و هیچ جا رو هم ( البته تا اونجا که من متوجه شدم ) نگاه نکردن و رفتن. هولکی لباس عوض کردم و زنگ زدم به مامان و آرش. تلویزیون رو روشن کردم، هیچی نداشت، خاموش کردم. همونطور که با آرش حرف می زدیم قرار شد گوشی رو نگه داره برم لنز چشمم رو دربیارم و مسواک بزنم. تا بلند شدم یهو بووووم!  یه صدای عجیبی اومد! آخه مگه میشه تلویزیون خاموش بسوزه!؟ خیلی ناراحت شدم. دیگه هم روشن نشد... به آرش گفتم به بابا فعلا نگه، اونم گفت خودش میاد درستش می کنه.دیگه کلا الان حالم گرفته شده برم بخوابم...شب بخیر

شوری و شیرینی!

صبح امروز خیلیییی ابری و تاریک بود، اونقدری که دلم می خواست هزار ساعت دیگه بخوابم. من ساعت 7:25 دقیقه بیدار می شم، تا دستشویی برم و کرم بزنم میشه 7:36 که معمولا آرش بین 34 تا 36 دقیقه زنگ می زنه. خوب خوابیده بودم و سرحال بودم،  یه کم روزشماری تلفنی کردیم و خندیدیم و سرویسش اومد دیگه خداحافظی کردیم. اومدم مرکز و باز نشستم سر وقت همون کارهای دیروزی و باید یه تعداد زیادی از تبلت ایمیل می زدم که دیدم نمیشه و داره اعصابم خرد میشه، بستمش تا عصر از کامپیوتر بیمارستان abuse کنم. یه سری هم کارای شیرخشک ها رو انجام دادم و دیدم کلافه شدم واقعا که اونم بستم. جالبه واقعا واسه من سمت زدن مدیر اجرایی این پروژه، بعد والا کارگرش شدم فقط.هی به هرکی زنگ می زنم همکاری نمی کنه.آخر تصمیم گرفتم به معاونت بگم یا یه جلسه میذارید که چند نفر جمع بشن این کار رو انجام بدن، یا دیگه به من هیچ ربطی نداره. والا بوخودا، هرروز دارم حرص می خورم! صبحی مامان زنگ زدن، گفتن عموشون فوت کردن و میرن شهرشون و قرار شد منم به آرش خبر بدم که به بابابزرگ زنگ بزنه.من ندیدم عموشون رو تا حالا...خدا رحمتشون کنه...ساعت دو شد و من تا خونه پرواز کردم. سر راه قارچ خریدم ولی حوصله ام نشد تفت بدم. یه مقدار کشک بادمجون جمعه مامان داده بود بهم، چهار قاشق از اون خوردم با یه نون لقمه ای گرد جو. سه تا هم قارچ خام خوردم. بعد توی تخت یه کم وول خوردم تا خوابم برد چهار و ده دقیقه بیدار شدم که چنان تاریک بود فکر کردم نصفه شبه!  پاشدم حاضر شدم، گفتم هنوز زوده می تونم سر راه برم ببینم کیف پول چی پیدا می کنم برای مامان بگیرم. دیگه سرعتی حاضر شدم، تا وارد مغازه شدم گوشیم زنگ زد دیدم مامان خودمه. آخه دیشب می گفت من باید زودتر زنگ بزنم که خسته نباشی و بتونی حرف بزنی. دیگه دلم نیومد بگم بعدا زنگ بزن و با خودم گفتم فردا میام برای کیف. همونطور که با مامان حرف می زدم، تاکسی گرفتم برای بیمارستان.اونجا هم  اولین کاری که کردم، اون ایمیل ها رو فرستادم و دو تا هم فرم استخدامی پرینت گرفتم که بعد پر کردن اسکن کنم فردا و بفرستم بره.امروز شیفت عصر و شب یکی از بچه هایی بود که باهاش دوست شدم، و کلی با هم جیک  جیک کردیم و پفک خوردیم! بعد شوری مون زد بالا، چای و کیک خوردیم، بعد یهو زیادی شیرین شدمکلا گاهی من مرض خوردن می گیرم! تازه شام هم خوردموای یه بارون قشنگی میاااد...منم کلی زیرش دعا کردم! توی بیمارستان یهو یه تصویر اومد جلوی چشمم...نمی دونم براتون پیش اومده یا نه...من گاهی بدون اینکه تصمیم بگیرم تصور کنم چیزی رو، یهو یه صحنه کوچولو می بینم. یه جورایی مثل دژاوو هست..همون قدر واقعی. یه لحظه من روی تخت بود، مثل جنین خودم رو جمع کرده بودم ( لذت بخش ترین حالت خوابیدنمه )،انگار تازه از بیرون اومده باشیم و خسته باشیم. آرش توی حمام بود. من توی خواب و بیداری داشتم صدای دوش آب رو می شنیدم و خدا رو شکر می کردم که این هم درست شد.چیز غریبی بود...دیگه طبق معمول پاشدم و لباس پوشیدم و ساعت یه ربع به ده از در اومدم بیرون.هنوزم بارون میومد...وای عاااااالی بود بارونش...خدایا شکررررررت!  امروز مرد جانم تا ساعت هشت سرکار بود، و پیام داد که یه راست میره باشگاه. دیگه وقتی اومدم خونه باهم حرف زدیم که البته حرفای شب ما نصفش خمیازه و اصوات نامفهومه! آهان راستی آرش به بابابزرگ زنگ زده بود برای تسلیت. منم شماره رو گرفتم و زنگ زدم تسلیت گفتم. با اینکه همیشه وقتی برای اولین بار شماره جایی رو می گیرم استرس دارم، ولی باید انجام می دادم و خدا رو شکر انجام شد! کلا تلفن زدن خیلی ساده است ولی من همیشه اولش استرس دارم. به خودتون بخندیییید دهه! الان چراغ های خونه خاموشه، شب مون با آرش به خیر شده، دارم می نویسم و همزمان که پاهام رو به شوفاژ چسبوندم و پتو هم رومه، به صدای بارون گوش می کنم. لذت های زندگی ساده هستند...به اندازه همون تصویر چند ثانیه ای که دیدم! خدایا به همه مون برکت و شادی و سلامتی و خیر بده. شب خوش.

از صبح تا شب با ترلی:))

صبح که رفتم مرکز، اول شروع کردم برای آرش یه سری تقاضای کار  فرستادم. اطلاعات بقیه جا ها رو هم درآوردم و یه سری چیز ها رو هم نمی دونستم و باید دونه دونه ازش می پرسیدم که خب از وضع جواب دادنش توی تلگرام معلوم بود که سرش شلوغه. بخاطر همینم یه لیست درست کردم که هرجا چه اطلاعاتی میخوان تا فردا بیام پر کنم. بعد هم درگیر داستان شیر خشک ها شدم که همون قضیه ای هست که بیخود انداختن به عهده من! دفعه اول که ساعتم رو نگاه کردم هشت بود، دفعه دوم، یک و نیم امروز همکارم می گفت اگه طلا و جواهر رو بندازی توی یه مقدار آب و پودر شوما و بذاری روی گاز تا یه قل بزنه، حسابی شفاف میشه و انگار تازه پرداخت شده! ظاهرا یکی از فامیلای دورشون طلاسازه...ولی من توی نت قبلا هرجا خوندم نوشته بود آب و شوینده نگین ها رو کدر می کنه! حالا بگذریم...ساعت دو از مرکز درومدم، تصمیم گرفتم از  یه فست فود که نسبتا تازه باز شده، همبرگر بگیرم که البته نصف نونش رو نخوردم. بعدم رفتم خونه و با تبلت توی اینستاگرام یه کم چرخیدم، نیم ساعتی خوابیدم، دوش گرفتم و رفتم بیرون. اول رفتم یه مقدار میوه گرفتم و بعدم از داروخونه قرص دیان برای موهام می خواستم که گرفتم و بعدش دربست برای بیمارستان. بیمارستان هم بعد از رفتن سوپروایزر داروخونه ( که انقدر روی اعصابه که اصلا من باهاش حرف نمی زنم )، با یکی از بچه ها که شیفت بود کلی حرف زدیم و چای و سوهان قم خوردیم. خدا رو شکر زیاد شلوغ نبود شیفتم. ساعت شش و نیم آرش رسید و بهم زنگ زد که گزارش جاهایی که صبح فرمش رو پر کردم رو بهش دادم. بعد دیگه اون رفت باشگاه و منم برگشتم سر شیفتم. شام بیمارستان یه چیزی شبیه شنیتسل مرغ بود با برنج. که من و همکارم یه  غذا گرفتیم با هم خوردیم. نصف اون شنیتسل و سه چهار قاشق برنج خوردم.ساعت نه، آرشی که از باشگاه اومد، دوباره کمی حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که حاضریم حتی یه شهر دور دیگه هم زندگی کنیم ولی هم کنار هم باشیم و هم از کارمون راضی باشیم. واقعا به نظر خودمم ارزش نداره مثلا آرش کار خوب رو ول کنه بیاد پیش من برای یه کار خیلی متوسط که دوستش هم نداره! امیدم به خداست و ته دلم روشنه که این یکی هم درست میشه.به لطف خود خودش. ساعت بیست دقیقه به ده، لباس عوض کردم و آژانس گرفتم و برگشتم خونه. که توی راه رانندهه انقدر غرق مرتب کردن پول هاش بود با رانندگی کج و کوله اش زهره ترکم کرد. ( زهره ترک!؟ املاش درسته آیا؟! ) توی ماشین یه لحظه یاد اون روزایی افتادم که هیچ امیدی برام نمونده بود و انقدر کانتکت های گوشیم رو بالا و پایین می کردم بلکه یه آدم پیدا کنم تا کمک مون کنه..بعد با خودم فکر کردم ترلان اون روزا گذشت و هیچ دلیلی نداره این روز ها تکرار گذشته باشه...ما دستمون رو از دست خدا جدا نکردیم که الان نگران و بی تاب باشیم.اینم درست میشه و بعدش می بینی یه اتفاق فوق العاده افتاده که این قضیه کار فقط بهانه اش بوده! پس کلللللللی خدا رو شکر کردم و خودمو توی دستاش رها کردم.دیگه تا در خونه رو باز کردم مامانم زنگ زد و همینطور از توی راهرو حرف زدیم تا من رسیدم داخل خونه. قطع کردیم و من میوه ها رو گذاشتم توی یخچال و به آرش زنگ زدم که دیدم خوابش برده بوده و من بیدارش کردم. دیگه قرار شد اگه بیدار شد زنگ بزنه. بعدم که با یه خرمالو و تبلت روی تخت ولو شدم، مشغول نوشتن. دیگه همین...آهان یه چیز بامزه، دیروز مادر شووری زنگ زده بود، می گفت فسقلی هی می رفته دست هاش رو می شسته و به صورت و لباسش آب می پاشیده می گفتن چیکار می کنی؟! می گفته زن دایی میاد آخهاصلا چون هرجا می رم نظافت با من در جریانه،  بچه این رو فهمیده.الان اگه آرش بود یه چیزی بهم می گفت!

خببب آرشی دوباره زنگ زد و یه کم دور هم خمیازه کشیدیم بعد گوشی رو نگه داشت، من مسواک و اینا رو انجام دادم و به قسمت بوس و لالا رسیدیم. الانم دیگه وقت شب بخیره