یادداشت های ترلی
یادداشت های ترلی

یادداشت های ترلی

من اومدممم

بعد از نزدیک سه ماه دوباره هوس کردم بنویسمحالا اگه فردا دوباره حس و حالم پرید و غیبم زد فحشم ندید هاخب توی این سه ماه چه چیزایی پیش اومد الان می گم...روز عید قربان خواستگاریم بود و شونزده مهر هم بله برون. و همه چی به قشنگ ترین شکل ممکن گذشت. خانواده شووری واقعا مهربون و ماهن. جدی به دلم نشستن تک تک شون. و خیلی از این بابت خوشحالم چون وقتی یکی رو دوست نداشته باشم خیلی تابلو میشه قیافه امقرار شد بعد از محرم و صفر بریم محضر و یه عقد بدون مراسم در حضور خانواده ها بکنیم. بعد ان شالله  هروقت کارامون جور شد و تونستیم زیر یه سقف زندگی کنیم یه جشن هم بگیریم. تا اون موقع هم ما دو تا کمی پس انداز کنیم. چون می خوایم مراسم رو خودمون دو تا بگیریم. یه کم کارمون گیر کرده راستش. خب از طرح من نه ماه مونده که اگه مرخصی هام رو رد نکنم میشه هشت ماه و این یعنی تا یکم مرداد 95. قبل از اینکه بیان خواستگاری، بیمارستان شهری که همسری توش کار می کنه، نیروی داروساز می خواست. که من زنگ زدم و شرایطم رو گفتم و شماره ام رو توی پرونده ثبت کردن. و ته دلم یه جورایی قرص بود که خب این بیمارستانه هست. بعد تر فهمیدم زهی خیال باطل، اون شهر فقط یه نیروی طرحی می گیره اونم برای داروخونه هلال احمرش که از قضا الان یه نفر رو داره که یک سال و نیم از طرحش مونده. در حالیکه من هشت ماه از طرحم مونده! دیگه کلا حالمون گرفته شده بود و آرشم می گفت انگار ما حالا حالا ها قرار نیست با هم زندگی کنیم و خلاصه غصه می خوردیم...از وقتی علنی شدیم دلمون خیلی بیشتر تنگ میشه. کلا هم ما ترجیح می دیم شهر خانواده هامون زندگی کنیم که تنها نباشیم ولی با همه اینا بازم حاضریم توی یه شهر غریب با هم زندگی کنیم.واسه همین من رفتم پیش معاون غذا و دارو که مرکز ما مستقیما زیر نظرشه، برای اینکه ببینم می تونم آرش رو منتقل کنم اینجا یا نه. ولی گفت با اینکه نیاز داریم ولی اجازه استخدام نداریم. بعد تر رفتم پیش یکی از استاد های قدیمیم که فکر کردم شاید بتونه کمک کنه. اونجا هم فعلا راهی جلوی پام نگذاشتن. اینا گذشت تا رییس کارخونه آرش اینا و همسرش که مدیر عاملشه اومد ایران و از اونجایی که دقیقا خانمه هم جریان طرحش همینطوری شده بود، کلی قول کمک داده بود. منتها گفته بود که برای خودش این پروسه شش ماه طول کشیده تا وزارت خونه قبول کنه. اینجا بود که من یه آهی از نهادم بلند شد...فرداش همه کارهای مرکز رو ول کردم و فقط و فقط با اداره طرح و وزارت خونه صحبت کردم و همونطور که فکر می کردم بهم گفتن هیچ ربطی به وزارت خونه نداره و شما فقط با مبدا و مقصد هماهنگ می کنید. حالا نمی دونم قانون از زمان مدیرش اینا عوض شده یا اینکه پروسه اعلام نیاز که باید اونجا برای من انجام بده انقدر طول می کشه. خلاصه که موندم توی خماری و هیچ کاری هم نمی تونم بکنم چون هنوز عقد نکردیم که با مدرک برم دنبالش. از طرفی فکرم این بود که اگه آرش نتونه منتقل شه اینجا، من وقتی برم حتما کار پیدا می کنم! همون روز که زنگ می زدم وزارت خونه، یه بار هم زنگ زدم بیمارستان و از این شاخه به اون شاخه، آخر رسیدم به شماره موبایل یه مرد بی ادبی که تا فهمید چیکار دارم حتی نذاشت حرف بزنم و گفت نیرو گرفتیم و گوشی رو قطع کرد. خلاصه که فهمیدم از یکم آذر برای بیمارستان نیرو گرفتن. دیگه نگم براتون چقدر حالم بد بود دو روز. فقط گریه کردم فقططط. این یعنی واسه من فعلا اونجا کار نیست. و اصلا اقدام برای انتقال طرح کار بیهوده ای هست. چون بعدش باز بیکار می مونم. دیگه بعد سه روز که یه کم به خودم اومدم، شروع کردم برای آرش دنبال کار گشتن. یعنی دوباره از نو همه سایت های استخدامی رو! بخاطر اون یکسالی که دنبال کار گشتیم و انقدر سخت بود الانم هربار می رم دنبال این آگهی ها بازم حالم خراب میشه..ولی چاره ای نیست. دیگه چی بگم...آهان! شیفت کاریم عوض شد و حالا صبح تا دو می رم مرکز و عصر هم پنج تا ده بیمارستان. خانواده آرش خیلی خوبن و من تقریبا هر جمعه اونجام...نه تنها اونا، حتی خانواده خودمم هر چقدر دورم بچرخن بازم جای خالی آرش و این غصه هایی که الان می خورم رو نمی تونن براش کاری کنن. واسه همین گاهی وسط جمعی که نشستم یهو دوباره چشمام پر میشه و فکر می کنم آخه چرا ما نباید مثل بقیه بریم سر زندگی مون...نمی دونم گاهی فکر می کنم شاید قضیه اینه که ما باید این هشت ماه رو دور باشیم! یعنی می گم شاید بعد این مدت خود به خود برای یکی مون کار پیدا شه... البته وقتی حالم خوبه این رو می گم و در بقیه مواقع فقط اشک می ریزم. به خانواده ها هیچی نگفتم درباره این موارد که وزارت خونه چی گفت و بیمارستان چی گفت و از این حرف ها. چون  مادر شووری که طفلک بی خواب میشه و کاری هم ازش برنمیاد میشینه غصه مون رو میخوره. خانواده خودمم نگرانی شون رو با انرژی منفی شدید بهم منتقل می کنن...که خیلی روم اثر بدی میذاره. هنوز که هنوزه به خاطر یه بحثی که شب خواستگاری با بابام پیش اومد، دارم کابوس می بینماز دست برادرم هم خیلی ناراحتم. دلایلش هم بماند...سر این قضایا خیلی این مدت غصه خوردم و بد خوابیدم و تخلیه انرژی شدم. حالا می خوام دوباره تمرینات شکرگزاری رو شروع می کنم تا انرژیم برگرده...راستی گور بابای مشکلات...مهم اینه آرش ده روز دیگه میاد پیشم مرخصی

نظرات 3 + ارسال نظر
سوری پنج‌شنبه 12 آذر 1394 ساعت 20:29 http://1eng-diary.mihanblog.com/

سلام وقتی تو پیج هدیه اسم ترلی دیدم ذوق زده شدم. نمیدونی چقدر دلم برام تنگ شده. میخوام فقط اینو بگم ترلان تو اینهمه سختی کشیدی و الان ی پله جلوتری و عشقتو داری برا بقیه غصه مخور هرچند سخت ولی همه چی اوکی میشه. خدا پشت وپناهت

سلام عزیزدلمممم منم دلم تنگ شده بود..ان شالله و به امید خودش که همه چیز سر و سامون بگیره هرچی زودتر

ملیح سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 12:20

من تو بلاگفا واسه این پستت کامنت گذاشتم
کووو ؟

با کمال شرمندگی پست رو کپی کردم اینور

آبانه دوشنبه 25 آبان 1394 ساعت 15:07

تبریک بخاطر نوشتن دوباره
عزیزکم انقد غصه نخور. چشم رو هم بذاری 8 ماه تموم میشه. انشالله همه چی به خوبی و خوشی پیش بره واستون

مرسی عزیزدلم...ایشالا وضع کاری مون هم درست بشه...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.