یادداشت های ترلی
یادداشت های ترلی

یادداشت های ترلی

فکر های بزررررگ

سلام! تا کجا گفتم؟؟ تا اونجایی که ولو وسط خونه منتظر بودم ساعت یازده بشه و بریم خونه مامان بزرگم. پرواز تاخیر داشت و تا برسن ساعت شد نزدیک 5! آیا خوابیدم توی این فاصله؟ نوچ! نشستم با مامان درد دل کردیم. وسطش دیگه هم گرسنه بودم و هم از بی خوابی تهوع داشتم. یه نیم ساعت دراز کشیدم البته! منتها با زنگ خاله ام بیدار شدم. دیگه خوابم نبرد. خونه هم سررررد!  خب یه سال کسی توی اون خونه نبوده...خلاصه که یه جورایی شکنجه شدم تا رسیدن. خاله کوچیکه و شوهرش رفته بودن دنبال مامان بزرگم. دیگه وقتی اومدم چای خوردیم و خاله و شوهرش رفتن. مامان بزرگم گفت بیاین نخوابیم..ما هم دیگه تا 6 بیدار بودیم و گپ زدیم. بعد ساعت 6 تا 8 خوابیدیم. خاله ها اومدن با شوهراشون،  بعد بابا و برادرم اومدن و ناهار خوردیم. مامان بزرگم سوغاتی ها رو تقسیم کردن که سهم من چند تا بلوز و سهم آرش یه پیراهن مردونه و یه بسته شکلات شد. داییم هم برامون یه مقدار دلار هدیه فرستاده بودن. خلاصه که ناهار رو خوردیم و بعدش حدود ساعت پنج مامان رو برداشتم و رفتیم یه پاساژ و من در عرض یک ساعت یه پالتوی شیری خوشگل برای سر عقدم خریدم. برگشتیم خونه مامان بزرگم و دختر خاله ام و شوهرش با بچه اش اومده بودن. تا حدود نه هم اونجا بودیم بعد اومدیم خونه خودمون و نشون به اون نشون که نه و نیم خوابیدیم. خیلی خسته بودیم آخه. صبحش پا شدم و حمام کردم و خوشگلیزاسیون کردم، چمدونم رو بستم  و وسایل رو جمع و جور کردم. بعدم با مامان رفتیم اون خونه. اونجا ناهار خوردیم و بعدش رفتم چمدونم رو برداشتم و خدافظی کردم رفتم ترمینال، ساعت شش و خرده ای رسیدم این یکی شهر و رفتم خونه ام. با آرش حرف زدیم و خوابیدیم. صبح یکشنبه با کابوس بیدار شدم. خواب می دیدم برادرم از سه طبقه پرت شد پایین و بغلش کردم کشون کشون میبرمش بیمارستان. خیلی خواب بدی بود، با صدای گریه خودم بیدار شدم. برای آرش تعریف کردم و صدقه گذاشتم. رفتم مرکز و کار های معمول و جلسه.همکارم یه بوت و کیف زرشکی چرم داره که اصلا استفاده نکرده. یعنی خریده بعدش دیده یکی از فامیلا عین اون رو گرفته، در نتیجه اصلا نپوشیده. بعد می خواست اون رو بفروشه، که من گفتم من برمیدارم. گذاشتم واسه روز عقد با پالتوی شیری بپوشمش. الان مونده یه روسری که باید بگیرم.یه فکر هایی توی سرمونه با آرش، که یه دنیای جدیده. حالا کی واقعا بتونیم شروعش کنیم خدا عالمه. سپردم دست خودش. دستمون رو می گیره. از مرکز برگشتنی میوه خریدم و ناهار کلی میوه خوردم. شب بعد از بیمارستان هم نیمرو خوردم. کلی با آرش حرف زدیم و خوابیدیم. امروز صبح پاشدم و رفتم مرکز. تا ساعت نه اونجا بودم، بعد زدم بیرون رفتم یه سری کار توی بانک ها داشتم. از اونجا رفتم یه مرکز خرید تا برای فسقلی کادوی تولد بگیرم. بعد یهو به خودم اومدم دیدم نه و نیمه و همه جا بستس!  بی اعصاب و ناامید داشتم بر می گشتم که آرش زنگ زد و شرح ماوقع رو براش گفتم. توی راه برگشت یه کت نارنجی برای فسقلی گرفتم و از چند تا مغازه اونور تر هم یه کلاه و شال کرم و نارنجی. که ست خوشگلی شد و خیالم راحت شد. برگشتم مرکز و یه کم کارهام رو کردم. رفتم داروخانه پایین و گفتم یه جعبه بزرگ می خوام. آخه می خوام کادوها رو بذارم توی جعبه، بعد بادکنک هلیومی هم بذارم توش. که وقتی جعبه رو باز میکنه، بادکنک ها برن هوا یا به قول فسقلی هاوا! خلاصه که رفتنی جعبه رو گرفتم و کشون کشون بردم خونه. مونده که کاغذ کادو بگیرم و جعبه رو خوشگل کنم، بادکنک هم بدم باد کنن. هردو کار مونده واسه فردا. بعدم اومدم بیمارستان و کلی تلفنی حرف زدیم. خدایا اتفاقات پشت سر هم این چند روز رو به فال نیک گرفتیم و لبخند زدیم. تو هم دست هامون رو محکم بگیر و ببر جلو. 

اینم کادوی فسقلی:


اینم سوغاتی های داییش:


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.