یادداشت های ترلی
یادداشت های ترلی

یادداشت های ترلی

این روزا...

زنگ آرش سر صبح روز منو رنگ می کنه..خصوصا که روز اول هفته باشه! اولش ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه که ساعت زنگ زد، باز چشمامو بستم و خوابیدم.  زنگ آرش بیدارم کرد ولی سرحال حرف زدم. وقتایی که خوابالو ام، شوی حس حرف زدنش می پره! دیدم که میگما..خلاصه حرف زدیم و رفتم مرکز..هوا وحشتناک سرده...حدود ساعت ده و نیم رفتم تا کلاس زبان، معلم آیلتسم رو ببینم که گفتن عصر میاد. کلاس ها هم از نوزده دی شروع میشه. اگه بتونم شیفت بیمارستان رو طوری بنویسم که به کلاس نخوره، خیلی خوب میشه..سر ظهر هم آرش زنگ زد و یه گپ کوتاهی زدیم. بعد رفتم خونه و نشستم چند قسمت "شهرزاد" دیدم، بعدم رفتم بیمارستان. دو تا وکیل پیدا کردیم برای مشاوره و رفتن. که حالا سر فرصت باید بریم پیششون. توی بیمارستان بودم که مامان زنگ زد و گفت که از محضر برامون نیمچه قولی گرفته..آخه محضر گفتن باید همه مدارک رو بدید تا وقت عقد بذاریم ولی مدارک آرشی اینجا نیست و منم به پست اعتمادی ندارم. یهو گم بشه، ناجور میشه.به مامان گفتم استرس گرفتم..ازون طرف بابا که قرار بود فردا بره با خود سردفتردار صحبت کنه و راضیش کنه، بخاطر استرس من همون موقع پا شد و رفت. دستش درد نکنه..خلاصه که وقت محضر رو هم گرفتیم برای حوالی ظهر با این شرط که همه مدارک رو صبح به محضر برسونیم. اینم از این. ساعت هشت و نیم لباس پوشیدم و اومدم خونه. لباس های دیروزم رو شستم، با آرش حرف زدیم  و بازم شهرزاد دیدم. با آرشی شب بخیر گفتیم ولی خوابم نبرد و تا قسمت هفتم شهرزاد رو دیدم. شد ساعت یک و نیم. بعدش دیگه خوابیدم. باید می رفتم حموم ولی انقدر سرد بود گفتم ولش کن بمونه صبح میرم. صبح یکشنبه پاشدم، گفتم حموووم! ؟ نه هرگز! خیلی سرد بود. همه کارهام رو انجام دادم، حاضر و آراسته، اومدم مقنعه سر کنم که یهو یکی یه لگد زد بهم، که یالا برو حموم. هی من گفتم سرده آخه، ولی اون زیر بار نمی رفت. آخه ظهر هم مهمون بودم خونه مامان اینا. خلاصه که رفتم حمام. به همکارم اس ام اس دادم که من دیر میام. حموم کردم، حاضر شدم، یه بلوز آستین بلند، یه مانتو، یه شال دور گردنم،  و یه پالتو روی همه اینا پوشیدم و زدم بیرون. در خونه رو باز کردم دیدم واویلا چه برفی! مسیر سه دقیقه ای تا مرکز رو حدود ده دقیقه رفتم، انقدر که لیز بود! سر راه هم برای صبحانه پنیر گرفتم. اومدم مرکز و چای گذاشتیم و صبحانه خوردیم. تاریخ امتحان آیلتس رو چک کردم. توی فروردین و اردیبهشت می خوام امتحان بدم. خدا رو شکر اون تاریخ برگزار میشه. ما قبلا خیلی مشتاق بودیم که بریم. کلاس های آزمون رو هم رفتیم. ولی انقدر ذهنمون درگیر بود و زندگی مون اون دوران نا به سامان بود که قیدش رو با بهانه های الکی زدیم. به خودم گفتم داروخونه می زنم همینجا. ولی هرچی میگذره بیشتر دارم توی این نظام سلامت کشور احساس بیهودگی می کنم. با هم قرار گذاشتیم  که بعد عقد برای ویزای کار اقدام کنیم. ولی خب اون پروسه زمان بری هست. این بار که آرش اینجا بود کلی تشویقم کرد که این مدتی که دوریم بیا زبان بخونیم. نمی دونم چرا ولی انگار یهو یه چراغ برام روشن شد. با خودم گفتم شاید تمام این شرایط نه چندان خوشایندمون واسه اینه که ما باید بریم. و خدا داره اینطوری تحت فشارمون میذاره که راه دیگه ای نداشته باشیم. خلاصه که تصمیم مون رو گرفتیم. آب راکد می گنده، بچه ها. روز اولی که با آرش چت می کردیم توی فیس بوک، همون 13 دی 92، هدف مشترک مون رفتن بود. که توی این مدت با گرفتاری های مختلف مون کم رنگ شد..ولی حالا...حالا هرروز داره برام پررنگ تر میشه. انگار امید پیدا کردم و دارم براش می جنگم. ساعت یک و نیم دیگه طاقتم طاق شد، از مرکز زدم بیرون. برف و بوران بود شدید! رفتم چوب شور گرفتم برای فسقلی و بعدم رفتم خونه مامان اینا. نشستیم تا خواهر بزرگه و کوچیکه بیان.من و مامان و زن عمو بودیم. فسقلی هم نشست روی پای من، عکس های تبلت رو نگاه کرد. ساعت نزدیک سه خواهرا اومدن و ناهار خوردیم. خواهر بزرگه بهم گفت هربار براش یه چیزی نیار. گفتم از لحاظ تربیتی میگی یا اینکه مثلا واسه من زحمته؟ که گفت نه تربیتی رو نمیگم. منم گفتم خب من خودم ذوق می کنم بیارم براش. و اینطوری با هم توافق کردیم. چون من دوست ندارم خارج از دیسیپلین یه مادر رفتار کنم و اینطوری مطمئن شدم محض تعارف میگه و خیالم راحت شد.بعد همه مون خوابیدیم. حدود یه ربع. پاشدیم چای خوردیم و خواهر کوچیکه من رو رسوند بیمارستان و خودشم رفت سرکار. گفتن شب میایم دنبالت. گفتم نه، سرده میرم خونه ولی گفتن نه میایم دنبالت. خب اینکه نمی خواستم برم چند تا دلیل داشت. اول اینکه خب زحمته براشون، دوم اینکه آرش نیست، سوم اینکه آرش اونور تنها می مونه،  چهارم اینکه توی این یخ بندون یکی باز شب هم باید منو برسونه خونه! ولی به هرحال گفتم شاید ناراحت شن اگه بیشتر اصرار کنم که میرم خونه. اونجا که بودم خواهر کوچیکه یه تاپ مشکی آورد، گفت مال توست؟ گفتم نه. گفت پس مال کیه چون مال خواهر بزرگه هم نیست و کلی تعجب کرده بود. بعد یادم افتاد اون دوران که دوست بودیم با آرش، یه بار یه مژه مصنوعی توی خونه پیدا شده بود و هیچ کس مسئولیت اش رو قبول نمی کرد. همینطوری ذهنم مشغول مونده بود، توی ماشین که داشتیم میومدم بیمارستان، یهو گفتم آهان مال خاله تونه! گفت واااای راست میگی و این حرفا. معمای توی ذهنم حل شد. حالا اگه اون موقع سر مژه مصنوعی هم من اونجا بودم، صاحبش رو پیدا می کردم. زن عموی آرش گفتن که برگه آزمایش رو بفرستیم زودتر، که مطمئن بشیم محضر قبول میکنه. خلاصه باز یه کم استرس افتاد به جونم. با خونه خودمون هم صحبت کردم، قرار شد فردا کپی مدارک رو پست کنم براشون. آرش رسید خونه و زنگ زد. بی حوصله بود و منم حالم گرفته شد. بعد با دکتر آزمایشگاه بیمارستان که اونم یه زمانی استادم بوده صحبت کردم و یه قولایی داد. ولی آرش زد توی ذوقم که اون هیچ کمکی نمی کنه. و کلا شبم پر از غم شد. بابا زنگ زد که خودش میاد دنبالم به جای خواهر کوچیکه. قرار بود یه ربع به نه بیان، منم انقدر کلافه بودم که هشت و نیم زدم بیرون. گفتم لااقل گریه کنم! بیرون بوران وحشتناک بود و باد واقعا تکونم می داد. این شد که برگشتم داخل. دیدم واااای این دو تا تکنسین جدید دارن گند می زنن! در حدی که شربت زینک سولفات رو شیاف دیکلوفناک دارن میدن! منم که حالم بد بود، حسابی دعواشون کردم و گفتم فردا تکلیفم رو باهاتون معلوم می کنم، من به اعتماد شماها شیفتم رو میذارم میرم. بعد تازه تکنسینه میگه چی شده مگه! گفتم من 5 دقیقه سر شیفت تو بودم، یه قلم درست نیاوردی!  اون وقت چی شده!؟؟؟ خلاصه که قدرت باعث شد عصبانیتم رو خالی کنم روشون.  واقعا هم میخواستم زنگ بزنم به سوپروایزر داروخونه بگم یه بار دیگه اینا رو شیفت من بذارید من استعفا می دم. ولی دلم نیومد باز. گفتم از کار بیکار میشه.ولی مسوولیت اش با من و اگه اشتباه کنن یقه منو می گیرن! خلاصه که بعد کلی دعوا حدود ساعت نه درومدم و بابا اومده بودن، هوا هم افتضاح بود. رفتیم خونه و من اصلا حالم خوب نبود. دماغم هم از گریه هایی که کرده بودم قرمز شده بود. خواهر بزرگه بهم گفت بیرون خیلی سرده و دماغت قرمز شده که گفتم آره خیلی. بعدم خیلی بی حوصله و بی اشتها بودم. غذا هم کم خوردم. با فسقلی هم بازی نکردم. توی خودم بودم. از آرش هم هیچ خبری نبود و ازش شدیدا دلگیر بودم. دیگه حدود ساعت ده، شب بخیر گفت فقط. منم عین برج زهر مار نشستم. البته زهر مار کامل هم که نه، ولی حرف نمی زدم. خیلی هم سردم بود، ظاهرا یه چشمم هم قرمز شده بود. خلاصه که همه دست جمعی به این نتیجه رسیدن که من سرما خوردم و یه ژاکت خواهر کوچیکه بهم داد و رفتم نشستم کنار بخاری. فسقلی هم فهمیده بود انگار حال ندارم و محل نمی دم، هی مشت مشت تخمه می ریخت توی بشقابم.  آخر هم کل ظرف تخمه رو خالی کرد توی بشقابم! تا دیدم یکی داره میگه خدافظ ، پریدم حاضر شدم. هرچی گفتن شب بمون حالا که مریضی، گفتم نه. وقتی حاضر شدم تازه فهمیدم شوهر خواهر بزرگه داره میره خونه اشون فقط. دیگه برد منو دم خونه گذاشت. منم پریدم بالا، یه کم اشکام رو ریختم و تا صبح چسبیدم به شوفاژ و خوابیدم.

نظرات 4 + ارسال نظر
میرزاده خاتون سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 20:12 http://Hedikhatoon.blog.ir

درست می‌شه عزیزم. صبور باش. شماها که اینقدر همدیگه رو دوست دارین حیفه سر مشکلاتی که بالاخره حل می‌شن ،بهم بریزی و دلخوری به وجود بیاد. اول زندگی همه یه سری مشکلاتی دارن. به نظر من حمایت مادی و معنوی خانواده ها خیلی مهمه. مطمئنم خانواده تو و آرش تنهاتون نمی‌ذارن

برامون خیلی دعا کن هدیه...ما الان داریم واسه همه شهر ها تقاضای کار میدیم...

فلرتیشیا سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 16:09

عزیزم همونظور که خیلی از کارها تا الان درست شده ، بقیه ش هم درست میشه. خدا بهترین ها رو جلوت میذاره. خودت هم که همه اینها رو تا حالا دیدی، هر چند می دونم این ناراحتی ها هم زوذ برطرف میشه و تو دوباره میشی همون دختر شاد و پر از زندگی. بنظرم اینجور وقتا سعی کن کمی آرامش داشته باشی و عوضش به آرش خان انرزِ ی و امید بدی.

وقت هایی که آرش به هم میریزه، به هم میریزم، متاسفانه. ایشالا بتونم بهتر منیج کنم

فلرتیشیا سه‌شنبه 17 آذر 1394 ساعت 15:58 http://dream-land.blogfa.com/

سلام عزیزم چقدر دلم برات تنگ شده بود.اتفاقا خیلی یادت بودم. چند بارم سر زدم ببینم می نویسی یا نه. واییییییییییییییییییی! چه اتفاق های خوبی افتاده. خدا رو شکر . ایشالا همیشه شاد و خوشبخت و خوشحال باشید و یه زندگی صورتی داشته باشید ترلی نازنینم. شما ها لایق شادترین بهترین زندگی هستید مخصوصا با این شور زندگی که در تو جاری ه.
خیلی ببخشیذ من چند وقت دیر به دیر نت میام و دیر به دیر صفحه م رو چک می کنم. اما دیدن کامنتت و خرفهای و خبرهای خوبت خیلی خوشحالم کرد. حالا من برم نوشته هات رو بخونمو

الهی قربونت برم من..سلام مهربووونم! مرسی از دعاهای قشنگت! مرسی از همه حرفات که دلم رو شاد کرد! زندگی صورتی من عاشق رنگ صورتیم! بازم ممنووووووووووونم

سوری دوشنبه 16 آذر 1394 ساعت 13:21 http://1eng-diary.mihanblog.com

هی ...اخرش دلیل ناراحتیتو نفهمیدم. ولی دعا میکنم هرچی هست دست از سرتون بر داره. حداقل دو نفر تو این با هم خوش باشن

برامون دعا کن سوری این وضعیت کاری مون درست بشه ممنونم ازت

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.