یادداشت های ترلی
یادداشت های ترلی

یادداشت های ترلی

مهمونی و بدو بدو

جمعه صبح ساعت هفت، با صلوات توی روح باعث و بانیش از جام بلند شدم چون یه سخنرانی بود و اونجا به ما هم زورکی غرفه داده بودن. ساعت هشت اونجا بودم تا ده و نیم. بعد اون یکی همکارم قرار بود بیاد تا یک. خلاصه که صبح اول باید می رفتم مرکز و یه سری پوستر و این چیزا بر می داشتم و آژانس به اسم معاونت می گرفتم و می رفتم سالن همایش. وقتی رسیدم سالن همایش دیدم یکی از معاونت ها اشتباهی اومدن غرفه ما رو تصاحب کردن..منم خوابم میومد، عین وحشی ها دعوا کردم باهاشون. آخه پمفلت ها رو داشتن می چسبوندن به دیوار!! خلاصه اونا رو انداختم بیرون و خرابکاری هاشون رو از دیوار کندم و پوستر ها رو چسبوندم. بعدم نشستم و رییس دانشگاه و معاون و اینا یکی یکی اومدن و دور زدن و رفتن. منم توی چشم بقیه داشتم چرت می زدم. خانم غرفه روبرو خنده اش گرفته بود شب قبلش از آرش دلخور شده بودم. بعد صبح که زنگ زد حسابی توی لک بودم. بهم میگه حالا چرا گریه می کنی؟ آخه صدام هم خوابالو بود و هم دلخور. گفتم حوصله ندارم. پرسید چرااااا؟! منم گفتم چون یکی دیشب اعصابم رو داغون کرده بعد برگشته میگه کیییییی؟ ؟ کی همچین جراتی کرده؟! دیگه خندیدیم و دلخوری تموم شد و رفت پی کارش.  از اون جایی که ناهار خونه مادر شوهری دعوت بودم، ساعت ده و بیست دقیقه خواهر شوهر بزرگتر زنگ زد که یازده بیام دنبالت؟ منم که فکر نمی کردم برسم، تشکر کردم و توضیح دادم شرایط رو که خودم میام. هول هول رفتم خونه و یه دوش گرفتم و داشتم آرایش می کردم که دوباره زنگ زد که هنوز ما نرفتیم، بیایم با هم بریم؟ منم خوشحال گفتم آره. یه بسته چوب شور و کارتون فروزن رو هم که برای فسقلی گرفته بودم برداشتم و بدو بدو رفتم سر کوچه. اومدن دنبالم و توی ماشین هرچی سر به سر فسقلی گذاشتیم اصلا حرف نمی زد. تا اینکه جایزه هاشو درآوردم و یه کوچولو به حرف اومد. رفتیم خونه مامان و تا چای بخوریم و فسقلی جایزه هاشو نشون بده، مامان یه بسته کادویی داد دستم که ذوق زده شدم، بازم کردم دیدم یه شال بافتنی طوسی و صورتی سیر برام گرفتن. دیگه کلی تشکر کردم و شب که با آرش حرف می زدیم قرار شد دفعه بعد یه چیزی برای مامان بگیرم. کلا مامان خیلی دوست داشتنیه و منم دوست داره و اینو قشنگ بهم منتقل می کنه. منم متقابلا جدی دوستشون دارم. اون بار هم که رفته بودن شهر خودشون برام یه بلوز و خوراکی های اونجا رو آورده بودن. دیگه یه کم دور هم نشستیم و من چوب شور رو باز کردم و دونه دونه دادم دست فسقلی و اونم با لذت می خورد، من کیف می کردم. بعدش بابا و شوهر خواهر بزرگتر هم اومدن و دور هم بودیم تا ناهار. ناهار مامان دو جور غذا گذاشته بودن که تا حد بترک خوردم چون صبحانه هم نخورده بودم گرسنه ام بود. دیگه سفره رو جمع کردیم و چون همه می دونستن من صبح زود پاشدم، منو فرستادن اتاق خواهر شوهر کوچیک تر تا بخوابم. یه کم با آرش تلگرام بازی کردم و چهل دقیقه هم خوابیدم. بعد دور هم بودیم با خواهر ها و مامان و فسقلی هم بیدار شد و غذا خورد. بعدش همگی شال و کلاه کردیم و رفتیم یه شهربازی سرپوشیده که خوشگل خانم سوار قطار و ماشین شد و پاپ کورن خوردیم و برگشتیم. دیگه بعدش شام خوردیم و من با خواهر بزرگه برگشتم و فسقلی هم پشتم گریه می کرد که نرو زن دایی.دیگه تندی اومدم توی خونه و یه زنگ به مامان خودم و یه زنگم به آرش زدم. حرف زدیم و شب بخیر و خسبیدیم. شنبه اتفاق خاصی نیفتاد و صبح مرکز بودم که البته اونجا سر یه موضوعی که بیخودی انداختن سر من اعصابم خرد شده ولی دایورت می کنم! از پروسه های اداری خیلی بدم میاد. منم که اونجا فقط یه نیروی طرحی هستم و واسه همین دلیلی نداره حرص بخورم و همون دایورت بهترین کاره! به مامان هم زنگ زدم و تشکر و اینا که البته فسقلی اونجا بود و گوشی رو می گرفت و نمی ذاشت حرف بزنیمعصر هم که بیمارستان بودم. یکی از تکنسین ها جدیدا خیلی انرژی منفی شده...ازدواج نکرده و به وضوح از بعد از نامزدی من افسرده شده..خیلی براش دعا می کنم و حتی کمی هم عذاب وجدان گرفتمولی خب دیدگاه خودش به زندگی غلطه! منم واقعا الان توی شرایطی نیستم که یه گوله انرژی منفی رو کنارم تحمل کنم و سعی کنم بهترش کنم...واسه همین دوری و سکوت می کنم. امروز هم که صبح باز ادامه جریان اداری قبلی بود و کمی حرص خوری. همکارام هم مدام بهم میگن که حتما توی این دوران و عقدتون برو پیش آرش و بی خیال حرفای خانواده ها که این فرصت دیگه بدست نمیاد و دلتون بعدا می سوزه. منم که نخورده مست هستم! دیگه یهو آرش زنگ زد و گفت بلیط فلان قدر ارزونه و من هی ویرم گرفت که یکم تا چهارم برم پیشش و بعد با هم برگردیم. که در نهایت بازم آرش گفت نه و من نگران مسیر هستم. منم ناراحت شدم ولی وقتی گفت یه مو از سرت کم بشه می میرم، زود خوب شدم البته بین خودمون بمونه که چون باید مواظب باشم هردو خانواده بویی نبرن، برای خودمم سخته ولی وقتی فکر می کنم می بینم روزای به این خوبی مون داره انقدر سخت میگذره، لجم درمیاد. واسه همینم تصمیم گرفتم سعی کنم از روز ها استفاده کنیم. شب که اومدم خونه هم مثل همیشه یه زنگ به مامان و یه زنگ به آرش زدم که تا همین چند لحظه پیش با هم حرف می زدیم و الانم ساعت بیست دقیقه به دوازدهه و دارم چپ می کنم فعلا شبتون بخیر


نظرات 3 + ارسال نظر
ملیح سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 12:27

منم با آبانه موافقم
بپیچونشون :)))

نظر خودمم همینه...ایشالا از ماه های آتی

ندا دوشنبه 25 آبان 1394 ساعت 18:30

میفهمم دوری چقدرررر سخته

سخته واقعا سخته

آبانه دوشنبه 25 آبان 1394 ساعت 15:15

به نظرم یه زیرابی کوچیک خیلی خوبه. برو پیشش. به اینا بگو تهرانم. بعد با مامانت هماهنگ کن
والله.
کلی حال میده

واویلااااا مامانم اصلا پایه این کارا نیست....حالا به آرشم گفتم از ماه های بعد میام به هر حال

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.