یادداشت های ترلی
یادداشت های ترلی

یادداشت های ترلی

آنفولانزا!؟

از تعریف دیروز که بگذریم. چون من دلم گرفته بود و آرشی دورم می گشت تا بهتر شم و آخرشم موفق شد.  از اون جایی که سرما خوردن من رابطه کاملا مستقیم داره با وضعیت روحیم، طی دو روز پیش مریض هم بودم. امروز صبح که بیدار شدم، بازم ساعت تبلت رو خاموش کردم تا خود آرش بیدارم کنه. ساعت هفت و سی و پنج دقیقه با زنگ آرشی بیدار شدم و صدای خنده هام رفت تا طبقه های بالا و پایین و اینور و اونور! دیگه روحیه ام خوب شد و اومدم مرکز. زود، تند، سریع، صبحانه خوردم و رفتم پیش معاون غذا و دارو، یه کم صحبت کردیم و قرار شد بهم نتیجه رو خبر بده. یه ریمل خوب می خواستم که رفتم سر راه گرفتم و بعد یه کم هم مغازه ها رو دید زدم، چون برای روز عقد، می خوام یه سری خرید کنم. از اونجا هم رفتم بانک و کارم رو انجام دادم. برگشتم مرکز و مامان زنگ زد و قرار شد ناهار برم اون خونه! یه کم بعد خواهر بزرگه زنگ زد و حالم رو پرسید چون مریض بودم و یه کم با هم خندیدیم،  اونم گفت که ظهر میاد خونه مامان. خواهر کوچیکه هم دیشب توی تلگرام حالم رو پرسیده بود. من چند وقت پیش به خواهر بزرگه پی ام دادم که بیا تولد خواهر کوچیکه رو که هفت دی هست، چهارم بگیریم و سورپرایزش کنیم. خواهر بزرگه هم استقبال کرد و گفت باید درباره اش باهم حرف بزنیم. منتها از اون موقع هنوز وقت نشده دو تایی حرف بزنیم.به مامانم زنگ زدم که ببینم بسته پستی رسید یا نه..که گفت راه ها بسته است و هنوز نرسیده. توی روح هرچی پسته صلوات! من مثلا با پست ویژه فرستادم و دو برابر پول دادم که چی!؟ که زود برسه! بعد طبق  معمول استرس گرفتم. یه کم بعدش بابا زنگ زد که انقدر استرس نداشته باش وبا تلگرام عکس بگیر از برگه آزمایش بفرست. دیگه منم همینکار رو کردم.آخر این هفته مامان بزرگم میاد ایران و منم چون تعطیله میرم پیششون. دیشب راه ها بسته بوده، امیدوارم تا آخر هفته دیگه برف نیاد و راه ها باز باشه. ساعت یک و نیم از مرکز درومدم و رفتم خونه خودم اول.سر راه بعد از مدت ها مجله راز رو خریدم. رفتم خونه و یه چوب شور و یه فان کیک درنا برای فینگیلی برداشتم، شارژرم رو هم برداشتم. بعد چون هنوز زود بود  یه پرتقال چهار قاچ کردم و نشستم  اون رو خوردم و مجله ام رو ورق زدم. ساعت دو که شد رفتم سر خیابون و دربست گرفتم و رفتم اون خونه. یه کم با فسقلی بازی کردیم تا خواهرا اومدن. ما ناهار خوردیم. بعد هم نوبت ناهار دادن به فسقلی شد. وقتی ناهارش رو خورد گفتم بیا خوراکی هات رو بدم. دستش رو میذاره روی شکمش و هی خم میشه. این یعنی تشکر! بزرگتر ها رو دیده که دستشون رو میذارن روی سینه و یه کم خم میشن، فسقلی میذاره روی شکمش..خیلی بامزه این کار رو میکنه. گفتم بیا یه بوس بده که اومد و دو تا بوس داد. درنتیجه زن داریش در کیف غوطه ور گشت! زمان خسب اعلام شد و فسقلی خوابید. من و خواهرا نشستیم درباره لاغر شدن حرف زدیم و اینکه مامان نمیذاره ما نخوریم! بعدم چای خوردیم و خواهر کوچیکه من رو رسوند تا دم بیمارستان. توی بیمارستان حدود شش و چهل و پنج، آرش زنگ زد که خیلی خسته بود و سردرد داشت. قرار شد استراحت کنه. دو روزه هرجا میرم حرف این آنفولانزاست!  واقعا که هر دم از این باغ بری می رسد! فردا میرم ماسک فیلتردار میگیرم. آرشم کلی سفارش کرد که مراقب باش. پرسنل بیمارستان طبعا چون با مریض ها در تماسن احتمال گرفتنشون بیشتره خب. خلاصه که ما توی داروخونه اورژانس یه مایع ضد عفونی داریم، آوردم گذاشتمش دم دست که مدام دستمون رو ضد عفونی کنیم.چقدر هم شلوغ بود امروز. دو روز قبل اینجا هوا خیلی بد بود، امروز یه کم بهتر بود مردم ریختن بیرون! فردا باید برم بلیط قطار رزرو کنم که اگه راه ها خراب بود، نمونم اینجا. اواخر شیفت بیمارستان بود که مامان زنگ زد که شام بیا اینجا. گفتم نه و طبق قرارمون ناهار فردا میام که گفتن نه، عمو جان اومدن و حتما بیا. به من خوش می گذره،  ولی همه اش دلم پیش آرشه. اینه که دلم می خواد منم تنها باشم مثل اون. ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه داشتم نسخه جمع می کردم، کمک بچه ها که یهو ساعت رو دیدم و سه متر پریدم! به بچه ها میگم من چرا اینجام این ساعت!؟ بدو بدو لباس عوض کردم، آژانس گرفتم و رفتم اون خونه.  فسقلی اینا نبودن. شام خوردیم   بعدش دیدم آرش پی ام داده که خواب و بیداره . دیگه شب بخیر گفتیم و شوی خوابید.که البته خوابش نبرد. از روی آنلاین شدن هاش معلوم بود. ولی دیگه پی ام ندادم چون اینجور مواقع طرف داره سعی می کنه بخوابه.می ترسم پی ام بدم بدتر بیدارش کنم. من عمو و زن عموی آرش رو خیلی دوست دارم. زن عموش یه آدم تپلی با قد کوتاه، خوش صحبت و مجلس گرم کنه. امروز که از خاطرات مسافرت هاشون می گفت من از خنده ریسه رفته بودم و با مامان و خواهر کوچیکه پخش زمین بودیم. برعکس عموش یه آقای قد بلند و لاغر اندام و بسیار آروم ه. یعنی اگر من از قبل نمی دونستم زن و شوهرن، هرگز فکرشم نمی کردم این همه تفاوت بتونه بین یه زن و شوهر باشه. حدود ساعت یازده خواهش کردم برام آژانس بگیرن که البته بابا خودشون منو رسوندن. با ماشین خواهر کوچیکه برگشتیم. یه آهنگ شاهین نجفی داشت پخش می شد. منم بلد نبودم اون بیلبیلک ضبط رو بزنم آهنگ بعدی. خلاصه که نه من و نه بابا به روی خودمون نیاوردیم و من هی سعی کردم حرف بزنم که حواس بابا پرت شه، یه وقت آهنگ رو نشنوه. البته آهنگش در حد بقیه آهنگ های داغونش نبود ولی به هر حال من خجالت کشیدم. دیگه همه جور حرفی زدم..اینکه چقدر سرده...چرا ماشین صدا میده..شما کی میاین برای عقد...شب نیاین خطرناکه...و و و تا اینکه آهنگ تموم شد و منم میوت شدم. دم خونه پیاده شدم و پریدم مسواک و لالا


اینم از ریمل: 

نظرات 1 + ارسال نظر
سوری چهارشنبه 18 آذر 1394 ساعت 11:33 http://1eng-diary.mihanblog.com

مبارکه خوبه که حس شادی تو جملاتت بوددد.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.