یادداشت های ترلی
یادداشت های ترلی

یادداشت های ترلی

چهارشنبه

صبح بعد از یه خواب بد بیدار شدم و صبحانه خامه شکلاتی و سنگک و دم نوش خوردم. یه کم ظرف داشتم که شستم و ظاهر خونه رو مرتب کردم. حمام کردم و حاضر شدم که برم خونه مادر شوی. آژانس گرفتم و اول رفتم یه سوپرمارکت برای فسقلی تخم مرغ شانسی گرفتم و از اونجا هم رفتم مهمونی. شووری در رو روم باز کرد. رفتم بالا و مشغول فسقلی شدم. آرشی هم لپتاپ منو آپدیت کرد و کارت گرافیکم رو نصب کرد. عکس آرش رو دادم. مامان هم از عکس هر کدوم مون یکی گرفت و گذاشت توی همون کیفی که براش گرفته بودم. اینکارشون خیلی به دلم چسبید.خواهر بزرگه یهو بهم گفت تمام دیشب خواب می دیده داره با من دعوا می کنه. توی دلم گفتم پس دیشب کلا شب دعوا بوده. چون منم خواب می دیدم دارم با مامانم دعوا می کنم.بعدش بابای فسقلی که مسافرت بود، رسید. از هرکدوم از دم نوش هایی که اون دوستم برام فرستاده بود، چند تا دونه برده بودم برای آرش. که دوتاش رو مامان با هم دم کرد و به همه نفری یه فنجون داد که خوش طعم هم بود. ناهار آبگوشت بود به همراه رشته پلو، که در حد بترکی آبگوشت خوردم با سبزی تازه و ترشی و اوف کلا خیلی خوب بود. ویژگی خاص سفره های مامان شوی سبزی خوردن هاشه که همیشه به راهه. منم که عاشق سبزی...ازخونه عمدا لباس بلند پوشیدم که هی نگران بالا رفتن بلوزم نباشم چون میدونستم آبگوشته و زمین نشستنش! بعد ناهار، سفره رو جمع کردیم و ظرف ها رفتن توی ماشین ظرفشویی و بقیه ظرف ها هم که جا نشده بودن رو من و خواهر کوچیکه شستیم. خواهر کوچیکه اولش تعارف کرد، بعد که دید من خیلی جدی میگم یا کف زدن رو انتخاب کن یا آب کشیدن رو، تسلیم شد. آب کشیدم و اومدم نشستم پیش آرش. خواهر بزرگه که چند روز بود بخاطر سفر رفتن شوهرش، خونه مامان بودن، پاشد حاضر شد و رفت خونه شون. هروقت خواهر بزرگه و فسقلی میرن من یهو دلم میگیره! بس که خونه یهو ساکت میشه..دیگه همه رفتن برای خواب و استراحت، ولی من موندم پیش آرش. همونطور که کارای لپتاپم رو می کرد، نشستم پهلوش. با اینکه سردرد هم داشتم دلم نمیومد از کنارش جم بخورم. حتی مامان اومد برام بالش و پتو آورد، که همون نزدیک آرش بخوابم، ولی من جم نخوردم.این وسطا گوشیم زنگ خورد و از داروخونه بیمارستان گفتن مهرت رو لازم داریم واسه فردا. هرچی گفتم بمونه عصر فردا میارم گفت نه که نه و فردا صبح باید تحویل بدم! صلوات توی روحش که کارش رو یاد نمیگیره و هر ماه منو سر این مهر لامصب حرص میده فرستادم و گفتم فدای سرم  فردا با آژانس مهر رو می فرستم! بعد که همه بیدار شدن و کارای لپتاپ هم تموم شد، با آرش پا شدیم و ماشین بابا رو کش رفتیم. رفتیم سد! بعد از حدود یکسال..برام خیلی خوشایند بود...توی تاریکی شب، دستم روی دست آرش روی دنده، انگشتام رو بین انگشتاش قفل کرده بود..رفتیم جایی که قبلا خلوت ما بود...رفتیم و سکوت رو تماشا کردیم و برگشتیم. هوا خیلی سرد بود. اومدیم داخل شهر و رفتیم آیس پک خوردیم. طبق معمول هردومون بستنی ترش رو ترجیح دادیم و این شد که انار و تمشک و شاتوت رو انتخاب کردیم. بخاطر باخت "یادم تو را فراموش" آیس پک دادم... 


در حین خوردن حرفامون کشید به شرایط مون. قرار گذاشتیم توی این مدت باقی مونده زبان رو بخونیم  و امتحان بدیم. واقعا شاید صلاح این شرایط عجیب ما در همین باشه..که مجبور شیم بریم! بعد اومدیم خونه بیکار جلوی تلویزیون با مامان و آرش و خواهر کوچیکه نشستیم. خواهر کوچیکه سریال شهرزاد رو برام آورد که ببرم ببینم. دیگه چون بیکار بودیم قسمت اول رو گذاشتیم و با هم دیدیم. شام لوبیاپلو بود که من عاشقشم و مامان واسه خاطر من درست میکنن. بعد شام، چای خوردیم و آرش آورد منو رسوند. تلویزیون هم درست شده بود..( با تشکر از زحمات آرش و بابا ) دیگه اونم شوی آورد خونه. جاش رو مرتب کردیم و گذاشتیمش توی اتاق خواب. سه تا قابلمه مامان پیش من بود که صبح می خواستم ببرم ولی دستم پر بود و بیخیالش شدم. اونا رو دادم آرش و سهمیه ماچ رد و بدل شد ( ضمن کنترل عدم ماندن جای رژلب بنده ). دیگه آرش رفت خونه و منم لاک بنفش زدم و روش رو برچسب زدم. احتمال داره فردا بریم آزمایش. امیدوارم همه چیز جور بشه و فردا بریم آزمایش رو بدیم به خیر و خوشی. با اینکه تا اونجا که شنیدم احتیاجی نیست ناشتا باشیم، ولی محض احتیاط قرار شد ناشتا بمونیم. خلاصه که روز خوبی بود. کلا کنار آرش لحظه های خوبی دارم. در گوشتون بگم...حتی وقتی دارم زار زار گریه می کنم، با تمام وجود بودنش رو می خوام! نمونه اش دیشب...نصفه شب با خواب بد و گریه از خواب پریدم   بین خواب و بیداری فقط فکر کردم کاش آرش بود تا بغلم می کرد. حدودای دوازده هم شب مون بخیر شد 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.