یادداشت های ترلی
یادداشت های ترلی

یادداشت های ترلی

دیدار شد میسر و بوس و کنار هم

چهارشنبه شب آرش نزدیک ساعت یازده و نیم رسید. من فکر می کردم باید ده و نیم برسه. هرچقدر زنگ زدم بهش، گوشی هاش در دسترس نبود. شماره ترمینال رو از صد و هجده گرفتم اشغال بود. یه شماره دیگه پیدا کردم از ترمینال که جواب نمی دادن. فقط راه می رفتم و گریه می کردم  و شماره می گرفتم. دستم به هیچ جا بند نبود آخه...می خواستم برم ترمینال، که رسید! شلوغ بوده جاده و گوشیشم یکیش شارژ نداشته، اون یکی رو هم چون شارژش کم بوده خاموش کرده بود. وقتی رسید، بغلش کردم، دعواش کردم، گریه کردم، زدم توی سینه اش...ولی آرومم کرد. انقدر غذا به دفعات گرم و سرد شده بود که به نظر خودم بد شده بود. با فین فین و چشمای اشکی، برای بار آخر غذا رو گرم کردم و خوردیم. اینم غذا...سبزی پلو و ماهی و سیب زمینی سرخ شده ( آرش دلش فیش اند چیپس خواسته بود )

 دیگه تا بخوابیم ساعت شد دو و نیم. صبح ساعت هفت و نیم از خواب پاشدم و دیگه خوابم نبرد. بین خودمون بمونه ولی از ذوق بود. پاشدم آسه آسه از اتاق درومدم، ظرفای دیشب رو  شستم، آب پرتقال گرفتم، چای دم کردم، میز صبحانه رو چیدم، آرایش کردم، بعد رفتم بالای سر آرش. مطمئن بودم انقدری شلوغ کردم که بیدار شده باشه. خلاصه تا رفت توی دستشویی، تیر آخر رو که نیمرو بودم زدم و میز صبحانه دلخواه شوی رو چیدم به این شکل:

خوردیم و کلی تعریف کرد. بعد رفتیم با هم یه فیلم نگاه کردیم و سرگرم شدیم. بعدش یه شیرموز اساسی درست کردم، یه بسته گوشت چرخ کرده گذاشتم بیرون. این وسط یه داستانی پیش اومد که نزدیک بود لو بریم و دردسر بشه... ولی خدا رو هزار بار شکر که به خیر گذشت. بعدش من مشغول همبرگر درست کردن شدم و آرش هم کیک رو ساخت. سفره ناهار رو چیدم به این شکل و خوردیم. جای همگی خالی:

بعد از ناهار، اول ماهیتابه جان را شستم و من مشغول ریختن کیک توی ماهیتابه و چیدن سیب روش شدم، مرد جانم هم ظرف ها رو شست. تصمیم گرفتیم کیک رو ببریم خونه مامان اینا بخوریم. کیک رو حاضر کردم و گذاشتم روی شعله کم. آشپزخونه رو سر و سامون دادم و رفتیم خوابیدیم. ساعت نزدیک سه، پاشدم حموم کردم و حاضر شدم. کیک رو برش زدم و بردم خونه مامان.

 خواهر شوهر بزرگه و فسقلی هم اونجا بودن البته که فسقلی خواب بود. خواهر شوهر کوچیکه هم سفر بود. کادوی مامان رو دادم که خدا رو شکر خوششون اومد.خواهر بزرگه هم خوشش اومد برای فینگیلی چوب شور برده بودم که با آرش قرار گذاشتیم وقتی آرش بود، چوب شور ر و باز کنم براش آخه انقدر خوشگل می خوره، می خواستم داییش ببینه. یه کم نشستیم تا آرش اومد، بعد فسقلی بیدار شد.آرش سوغاتی ها رو تقسیم کرد که عکسش رو بعدا میذارم. چند ساعت بعد خواهرشوهر کوچیکه اومد و آخر از همه هم شوهر خواهر بزرگه. شام کوکو سبزی، ماهی با باقالی پلو و دلمه برگ مو بود. بابا بعد از شام اومدن. ما قبل شام کیک خورده بودیم، ولی بعد شام مامان برای بابا آوردن. بابا یه برش خورد با چای..بعد گفتن یه برش دیگه هم براشون بیارن. من توی دلم داشتم قررر می دادم که دوست داشتن. بابا هم به شوخی دلیل خوردن برش دوم رو گفتن "نخورم دلش میشکنه."  ولی واضح بود که دوست داشتن. تا یازده اینطورا دور هم بودیم. قرار شد شب همونجا بمونم. خواهر بزرگه اینا رفتن، ما هم یازده و نیم خوابیدیم. اولش خب خیلی معذب بودم...لباس راحتی نیاورده بودم که خواهر کوچیکه برام یه دست لباس نوی خودش رو گذاشت. توی اتاق خواهر کوچیکه خوابیدم تا خود صبح. صبح جمعه ساعت هشت و نیم پا شدیم. صبحانه نون تازه و پنیر، کره، انواع مرباها و خامه بود با شیر گرم و چای. بعد صبحانه کمی نشستیم،  بابا رفتن، من و آرش هم رفتیم بیرون چرخیدیم. بعد از این همه وقت، بدون استرس بیرون بودن خیلی خوب بود! خیلییییییییی! رفتیم پارک جنگلی و من خاطره بازیم گل کرد. 

انگشت آرش بخاطر هم زدن کیک تاول زده بود...بوسش کردم خوب شه. یه کم توی خیابونا چرخیدیم، بعدش رفتیم خونه من، تلویزیون رو برداشتیم. مامان برام یه دبه بزرگ ترشی و دو تا ظرف از غذای دیشبش رو گذاشته بودن. خواهر بزرگه زنگ زد که بریم دنبالشون.  رفتیم فسقلی و مامانش رو برداشتیم و گاز دادیم تا خونه مامان. کلی با فسقلی بازی کردیم من و آرش. خیلی بانمکه...آرش بهش میگه، بیا یه بوس  به دایی بده.میگه نه..بعد همون جمله رو با لحن تهدید میگه، باز میگه نه. آخر بعد چند بار گفتن، خیز بر می داره سمتش، که فسقلی در میره و کر کر می خنده. از اینکار خوشش میاد. بعد میگه بازم! آرش میگه بازم چی؟ میگه بازم بگو. میگه چی بگم؟ میگه بگو بوس ندادییی...یعنی این مکالمه رو صد بار شنیدم این دو روز و عین هر صد بار رو برای فینگیلی ضعف کردم. ناهار کوفته بود که خیلی بهم چسبید. بابا و شوهر خواهر بزرگه بعد ناهار رفتن. دیگه بعدش همگی یه چرت زدیم. بیدار شدیم بستنی میوه ای خوردیم که اونم خیلی چسبید. سرم درد می کرد که از مامان یه نوافن گرفتم. خواهر بزرگه می خواست بره واسه همینم خواهر کوچیکه فسقلی و مامانش رو برد رسوند.  موقع رفتن، خواهر کوچیکه اومد بهم گفت که یه رژ لب گرفته ولی رنگش بهش نمیاد چون سبزه است. گفت تو سفیدی بهت میاد. ته دلم خیلی خوشحال شدم چون واقعا مطمئن شدم به چشم خواهر بهم نگاه می کنن. تاکید کرد که استفاده نکرده و دادش به من. تشکر کردم و همه صورتم لبخند شد. نه واسه یه رژلب،  واسه مهربونی ای که پشت اون رژلب بود و من دیدمش. وقتی رفتن، من و مامان و آرش تنها شدیم. مامان رفت پایین غذا رو سر و سامون بده، منم چند تا فنجون و بشقاب بود شستم و بعدش نشستم پیش آرش. یه دست با هم چهار برگ بازی کردیم سر آب انار که من باختم. البته واسه اینکه غرور مردونه اش نشکنه باختم هاااا ( آره جون خودم )...مامان اومد آلبوم های قدیمی شون رو برامون آورد و سه نفری نشستیم کلی عکس دیدیم و خندیدیم. مامان میگفت حالا که ترلان باخته، من میرم انار دون می کنم. الهی انقدر این حرفشون پر از حس خوب بود که نگو! گفتم نه مامان آب انار بهانه است، می خوایم بریم بچرخیم!   بعد خواهر کوچیکه اومد، ما هم با ماشینش رفتیم آب انار خرون!  کلی توی خیابونا چرخیدیم و آهنگ خوندیم دو نفری. بعدم آب اناری که باخته بودم رو آرش خرید و گفت جیب من و تو نداره. انقدر کیف کردم..البته ما واقعا از همون اول با هم همین برخورد رو داشتیم و این قضیه که پول کی خرج شه مطرح نبوده. ولی یه جمله هایی یه جاهایی خیلی به دل میشینه. بعد دیگه رفتیم خونه، بابا اومدن، شام سالاد الویه خوردیم..مامانم ظهر زنگ زدن برای هفته بعد دعوت کردن خونه خودمون. شب که بابا اومدن دوباره زنگ زدن خونه ما، و فعلا که قرار بر اینه که آخر هفته بریم خونه ما. ولی خب آرش میگه دید بابا توی شب خوب نیست و غرورش هم نمیذاره این رو اعتراف کنه. میگفت نگرانه. حالا نمی دونم چطوری میشه این رو غیر مستقیم حل کرد. از طرفی هم بابا زنگ زدن به یکی از دوستاشون و شرایط و قوانین محضر و آزمایشگاه و این چیزا رو پرسیدن. حالا اول باید قطعیش کنیم که کدوم شهر می خوایم بریم محضر،  بعد بریم دنبال آزمایش. یه کم صحبت آزمایش که شد، حرف تالاسمی شد. من فکر می کردم اگه حتی دو نفر مینور باشن با رضایت خودشون اجازه ازدواج دارن. ولی بابا گفتن به هیچ وجه اجازه نمیدن...با وجود اینکه نه ما و نه آرش اینا توی خانواده مون تالاسمی نداریم، ولی یه استرس بدی افتاد به جونم و بعد از شام، آب انار رو که خوردیم به آرش گفتم منو ببره خونه. مامان برام کوفته خودم رو که ظهر نصفه خوردم توی ظرف گذاشته بودن که ببرم..کلا هربار اون جا میرم غنائم با خودم بر می گردونم!   توی راه هم تا نشستیم من اشکم درومد. اصلا تا عقد انجام نشه من آروم نمی گیرم...آرشیم آرومم کرد و من رفتم خونه. قرار شد فردا شب بیاد بیمارستان دنبالم. سریع لباس عوض کردم و مسواک زدم و  رفتم توی تخت. باز یه کم اشکام ریخت و با آرشی حرف زدیم و دیگه شب مون به خیر شد و خوابیدیم.

منتظر جناب شوووی

امروز یه دنیا انرژی دارم! صبح خندون و خوشحال بیدار شدم و با شوی خان صحبت کردم، حاضر شدم اومدم مرکز. همکارام میگن انقدر خوشحالی، خوشگل شدی.به آرش میگم، بعد از چند ماه یه امروز اون قدر انرژی دارم، که خوب و پر انگیزه کار میکنم!  مرکز خیلی شلوغ بود وسطش وقت کردم چند تا جا رزومه فرستادم. من عاشق کرم های Arko nem هستم ، البته به جز اون ماست و بری هاش! این بار اسانس انبه و نارنگیش رو گرفتم و توی مرکز از بوش مست شده بودم. گذاشتم روی میز و هی یه ذره واسه خاطر بوشم که شده میزدم! 

ساعت یک و نیم از مرکز درومدم و چند تا چیز سر راه می خواستم خریدم و اومدم خونه.صدقه گذاشتم برای سفر شوی، ناهار خوردم و آرش زنگ زد که توی هواپیماست. بعد من خوابیدم تا نزدیک چهار. بلند شدم، ناخن هام رو سوهان زدم و مرتب کردم. رفتم حمام و کلی به خودم رسیدم. داشتم کرم می زدم،  با خودم فکر کردم کار به این سادگی رو چقدر وقته انجام ندادم! یعنی نرسیدم واقعا که سر آرامش بعد از حمام به بدنم کرم بزنم. خلاصه که آرامش و حس خوبی بهم داد.یاد خوابگاه بخیر، همیشه بعد حمام بساط کرم به سرتاپام زدن به راه بود. بعد دیگه آرایش کردم، موهام رو مرتب کردم، لاک صورتی زدم.

 

تاپ و شلوارک صورتی هم پوشیدم. کلا همه چیم صورتی بود دیگه توضیح ندم براتون. اون بالایی هم عکس چندتا از ژیگول بازی هامه. یه چیزی بگم درباره رژ. من از اون آدما بودم که هزار تا رژ ارزون جنس بد دارن ولی یه رژ درست حسابی ندارن ! خب زورم میومد پول بالای لوازم آرایش بدم! ولی چند وقت پیش توی یه اقدام واقعا انتحاری هرچی رژ مزخرف حتی نو داشتم ریختم دور و یه رژ لب کلینیک گرفتم. خیلی هم کیفیتش خوبه واقعا و از خودم بابت این کار راضیم! دیگه بعد قرتی بازی، آرش زنگ زد که هواپیما نشسته و منم خیالم راحت شد. انقدر از حوادث  اخیر هوایی نگران بودم که تا قطع کردم یه "خب خدا رو شکر" بلند گفتم و خودمم خندم گرفت.بعد پریدم توی آشپزخونه، برنج گذاشتم،میوه ها رو شستم و گذاشتم توی سبد روی کابینت. ماهی ها رو توی آرد سفید و تخم مرغ و آرد سوخاری زدم و حاضر گذاشتمشون.  سبزی ریختم توی پلو، دم گذاشتم. یه مقدار اسمارتیز توی کابینت داشتم ریختم توی عسل خوری روی  میز. بیشتر واسه خوشگلی! وگرنه آرش اهل تنقلات نیست،منم عادت تنقلات خوردنم خیلی کم شده.برای خودم یه لیوان شیر ریختم با یه موز و دارچین.

 

بعدش هم لم دادم روی تخت...قسمت دوم سفر شووری مونده هنوز. بلیطش برای ساعت هفت و ربعه. یه قسمت از استرس منم هنوز مونده، که مطمئن ام بعد از اون هم یه "خدا رو شکر" بلند خواهم گفت! من یه همسایه فضول دادم توی ساختمون. امیدوارم اومدن آرش رو با وسایل نبینه...چون به زودی هم مامان اینا میان، یه کم دل نگرونم.  میشه یه روزی بیاد آدما توی کار هم سرک نکشن! ؟  آرشی ساعت هفت و نیم راه افتاده و من واقعا نمی دونم این چند ساعت چیکار کنم..دیگه پاشدم ماهی هام رو سرخ کردم این شکلی:

این قزل آلا ها رو از معاونت خریدم و برای بار اول ماهی پاک کردم که خیلی هم چندش بود. اون موقع که پاک می کردم و هی داشت حالم به هم می خورد فقط به خودم می گفتم عوضش آرش که بیاد، ماهی فیله شده آماده داریم! میزم رو هم چیدم که عکسش می مونه برای فردا. دیگه نوشتن این پست رو تموم می کنم و می رم بخوابم بلکه زمان بگذره

زنانگی چیزی بیشتر از مونث بودن است

امروز، روز بعد از  ماموریته که جزو ماموریت حساب میشه و منم نرفتم سرکار! البته شیفت عصرم رو میرم. صبح ساعت هفت و ده دقیقه بیدار شدم و توی نت ول گشتم تا هفت و نیم بشه و آرشی زنگ بزنه.توی این حین پست قبل رو گذاشتم، که با عکس ها تا حدود ساعت هشت بیدار نگه ام داشت. بعد گفتم حالا یه چرت دیگه هم بخوابم..همونطور که کز کرده بودم زیر پتو، یهو گفتم حیف روز تعطیلی که بخوابم! پاشدم، ملافه و روبالشی تمیز انداختم روی تشک. وسایل چمدون رو که باز نکرده بودم، سر جاشون گذاشتم، یه ماهی تابه کثیف داشتم که شستم و بعدش کاپوچینو و یه تیکه نون گردو و کشمشی خوردم. یه لیست خرید داشتم که باید می رفتم رفاه. داروخونه، نونوایی،میوه فروشی و سبزی فروشی هم باید می رفتم. رفتم حمام کردم و حاضر شدم.اول  رفتم  یه بسته سبزی پلویی گرفتم، بعد رفتم میوه فروشی و داروخونه و از اونجا هم رفتم نونوایی سنگگ خریدم. البته قبل از اینکارا رفتم اجاره ام رو ریختم به حساب صاحب خونه. بعد اومدم خونه همه رو مرتب کردم و بعدش رفتم فروشگاه رفاه و یه جا هرچی می خواستم خریدم. هربار خرید می کنم واقعا یه دست مریزاد به مامان و بابام می گم! به نظرم خانواده هامون خیلی هنرمندن که توی این گرونی ما ها رو طوری بزرگ کردن که همیشه همه چی مون سرجاش بوده! نمیگم صد در صد و فوق العاده بوده ولی واقعا حسرتی هم نبوده! واقعاااا همه چیز گرونه ها! تازه من یه نفرم فقط! خرید ها  رو کردم  و سر راه هم یه ماهیتابه رژیمی که خیلی وقت بود می خواستم خریدم و اومدم خونه. دوباره خرید ها رو جمع و جور کردم. بعدش یه جارو هم زدم. فروشنده بهم گفت که اول چند بار با یه کم روغن چربش کن و بذار خشک شه بعد استفاده کن...منم همین کار رو کردم. البته هنوز استفاده نکردم. از قبل چند تا دونه شلغم مونده بود اونا رو پوست گرفتم و خرد کردم، یه کیوی و یه پرتقال هم پوست گرفتم و به عنوان ناهار خوردم. من رژیم نیستم. البته که دلم می خواد وزنم چند کیلو  کمتر بشه! ولی کلا روزایی که مصرف سبزیجاتم خصوصا خام بالاتره، حس و حال خیلی بهتری دارم! انگار شاد و سبکبالم!  دراز کشیدم و با تبلت گردش کردم. یه کم که گذشت چای و بازم از اون نون گردو و کشمش خوردم و اینترنتی قبض هایی که از قبل مونده بود رو پرداخت کردم. یه تصمیم جدی باید درباره خرید کردنم بگیرم...دورریز من خیلی زیاده و بابتش واقعا ناراحتم! چند روز پیش، قبل رفتن قارچ گرفته بودم که وقت نشد مصرف کنم، امروز دیدم خراب شدن و کپک زدن، همه رو ریختم دور! من تازه تازه زندگیم داره روی روال میفته از بعد از خواستگاری! وارد مرحله جدیدی از زندگیم شدم که امیدوارم به خوبی از پسش بربیام. یه فکری هم میخوام درباره مخارجم بکنم. که بعدا برای ثبت شدن می نویسمش. ساعت سه و نیم پا شدم و حاضر شدم، رفتم بیمارستان. ساعت شیفتم یه ساعت زودتر شده شکر خدا و اینطوری 4 تا 9 می رم بیمارستان. مامان آرش زنگ زدن که فردا ناهار بیا اینجا، که گفتم پنجشنبه میام، چون فکر کردم نمی رسم به کارام. فقط امیدوارم احیاناً ناراحت نشده باشن چون دیشبم نرفتم. بعد دیگه گفتن که پنج شنبه برای شام طوری برم اونجا که قبل آرش اونجا باشم. خدایا زودتر این مسائل سر راه مون رو حل کن که انقدر پنهان کاری نکنیم. واقعا دوست ندارم!توی بیمارستان که بودم یکی از داروسازایی که تازه داروخونه زده بهم زنگ زد که میشه طرحت تموم شد صبح بیای داروخونه من!؟ خنده ام گرفته بود واقعا! منم مشکلم رو گفتم بهش. آخه میگن باباش خیلی دم کلفته..حالا البته من اگر بعد طرحم بخوام اینجا بمونم، جاهای بهتر هم می تونم برم. به هر حال ازم قول می خواست! منم گفتم شما دعا کنید مشکل ما حل بشه، بعدش چشم. من به اولین جایی که فکر می کنم، داروخونه شماست! واقعا با تمام وجودم امیدوارم هرچه زودتر به لطف خدا این مساله حل بشه.جالب بود بهم گفت دکتر فلانی نمی تونه براتون کاری کنه؟ نتونستم پوزخند نزنم! گفتم فلانی به این راحتی برای کسی کاری نمی کنه. چرا نتونه!؟ اون واسه طرح من، بعد اون همه روز که پشت در اتاقش نشستم، ظرف سی ثانیه کارم رو انجام داد! تونستنش می تونه ولی تا هزار برابر براش سود نداشته باشه برای کسی قدمی برنمی داره! دلم می خواد یه روز توی روش بگم...خدا رو شکر می کنم که این آدم رو خوب شناختیم. برام پشیزی ارزش نداره دیگه...دلم برای آرش بی نهایت تنگه. انگار هر چقدر به اومدنش نزدیک تر می شم، دلتنگیم تصاعدی می ره بالا. فردا این موقع، سبزی پلوم داره دم می کشه، سیب زمینی هام سرخ شده و نوبت ماهی هاست که سوخاری و سرخ بشن. آره آره یه قدمی بهشت، سیب زمینی سرخ کرده هست و عطر سبزی پلو و ماهی.  ساعت نه برگشتم خونه، چسبیدم به شوفاژ. و یه سخنرانی کوتاه از دکتر شیری با اسم "زنانگی چیزی بیشتر از مونث بودن است..." گوش دادم که به نظرم عالی بود. دقیقا احساس باطنی من بود.چیزی که توی زندگی دنبالشم...زنانگی در  من زنده است، خدا رو شکر می کنم بابتش. با آرش هم صحبت کردم   قرار شد یه دست بازی کنه بعد دوباره حرف بزنیم. آخرش می خوام بگم لطف خداوند بی انتهاست...سپاسگزارم. 

از دیروز چه خبر

یکشنبه شب ، وسایلم رو جمع کردم و چمدونم رو بستم. صبح پاشدم و حاضر شدم و یه صبحانه کوچیکی هم خوردم و اومدم جلسه. یه ساعت اول جلسه مبحثش خوب بود ولی بعد باز حسابداری شروع شد و منم دایورت کردم شون! بعد از پذیرایی، حدود ساعت ده و ربع پیچوندم و اومدم بیرون، یه مسیر طولانی رو اتوبوس سواری کردم البته به صورت ایستاده. بعد رفتم برای خواهرزاده شوهری یه پاپوش صورتی خیلی جیگر خریدم. از اونجا هم رفتم نمایندگی چرم مارال، برای مامان شوهری یه کیف پول گرفتم. بعد برگشتم سوار شدم بیام سمت خونه. نزدیک خونه دوباره اون پاساژ دیروزی رو رفتم و لباسم رو عوض کردم. یه جوراب شلواری کلفت صورتی هم برای خواهرزاده جان شوهری گرفتم، بعد اومدم ، رفتم پرپروک پیتزا گرفتم برای خونه. آخه صبح بعد از پیچاندن به مامان زنگ زدم که ناهار با من، مامان اینا هم پیتزا انتخاب کردن. دیگه خسته و کوفته رفتم غذا گرفتم و بعدش هم رفتم خونه. غذا رو خوردیم و من از شدت خستگی دراز به دراز افتادم. یه کم با مامان گپ زدیم و من خوابم برد. سه و نیم پا شدم، لباسام رو پوشیدم و از اتاق درومدم. معده درد داشتم که مامان بهم چای نبات داد .ظهر مامان دو جور غذا خودش درست کرده بود. آش جو و لوبیاپلو ( با چشم بلبلی )! بعد منم که پیتزا گرفتم.واسه همین برام یه ظرف آش گذاشت که با خودم ببرم.رفتیم ترمینال و بلیط گرفتم برای چهار و چهل و پنج دقیقه. توی اتوبوس هم یه فیلمی گذاشت که من اسمش رو نفهمیدم، ولی تلخ بود و اذیتم کرد. یه سردرد سگی هم گرفته بودم و همه اش حالت تهوع داشتم توی ماشین. هرجا اتوبوس وایمیستاد من توی دلم غرررر می زدم..والا صاف شده بودم بس که نشسته بودم! صبحش توی اتوبوس خط واحد که بودم یه خانمه دستمال جیبی میفروخت که توش فال حافظ بود، بعد منم می خواستم بگیرم. یه هزاری درآوردم، بعد گفتم چنده؟ گفت دو تومن. منو میگی؟! گفتم داری چهار برابر بیرون می فروشی و حرصم درومد ازش نخریدم.  واسه خاطر دو تومن نبود...احساس کردم بخرم به شعورم توهین شده! دوباره شب برگشتنی بازم توی اتوبوس، یه دختره اومد فال میفروخت.دیگه دیدم باید بخرم. با اینکه پول نقد کم داشتم ازش خریدم که البته مجبور شدم 9 شب که رسیدم، آژانس رو وسط راه نگه دارم برم پول بکشم. یه چیز جالب بگم...آخر هم فال رو به قیمت دو تومن گرفتم! یعنی به هرحال قرار بود این دو تومن رو به نیازمند بدم.صبح خسیسی کردم دستمال و فال رو دو تومن نخریدم..شب فقط فال رو دو تومن خریدم!خیلی وقت ها توی زندگی اینطوری میشه..کاش قدر فرصت های بزرگ و کوچیک مون رو بدونیم. توی  فالش نوشته بود که گرچه روز های سختی داشتی، به زودی شاهین بخت و اقبال بر شانه های شماست.منم خوش خوشانم شد. مامان شوهری هم توی راه زنگ زدن که بیایم دنبالت، منم راستش رو گفتم که انقدر خسته ام میرم خونه. آخه آخر هفته که آرش میاد میرم اونجا.رسیدم خونه و یه کم با آرشی صحبت های مالی کردیم و قرار شد اومد، بریم حلقه هامون رو بگیریم. بعدم من عکس چیزایی که خریده بودم رو براش تلگرام کردم. بعد هم منوی این یک روزی که پیش من هست رو با هم نوشتیم. حالا ایشالا از همه اش عکس می گیرم میذارم اینجا. بعدش من آش مامان پز رو خوردم و خسبیدیم.اینم عکس های پاپوش و جوراب شلواری و کیف پولی که گرفتم.رنگ کیف گلبهی خیلی تیره است ولی توی عکس قهوه ای افتاده:


شب اول آذرتون شاددددد

صبح که پاشدم حاضر شدم و صبحانه خوردیم با مامان و اومدم جلسه. شلوغ بود یه ربعی دیر رسیدم ولی هنوز جلسه شروع نشده بود. خدایی جلسه بیخودیه!  یه برنامه رو که اصلا من تا حالا باهاش کار نکردم و بدردم هم نخواهد خورد رو آموزش دادن، بعدشم کلی درباره برنامه حسابداری! پس امور مالی چیکاره است!؟ من که کلا نمی فهمم چی میگن، هربار اول سعی می کنم نوت بردارم و بفهمم، بعد کم کم میام سر وبلاگ نویسی و می رم سایت های استخدامی! به قول داروسازایی که از کرمانشاه اومدن،  آدم عذاب وجدان می گیره! این همه معاونت خرج کرده و پول رفت و آمد ما رو میده و حق ماموریت، اون وقت ما اینجا واقعا نمی فهمیم اینا چی میگن! وسط جلسه شیرین به آرش میگم حوصله ام سر رفته! پس کی میای!؟ خنگ جون میگه پنج روز دیگه!بهش می گم سه روززززز! اون دو روز پیش بود که پنج روز بوددیگه تا ساعت 4 اونجا بودم و بعد زود اومدم خونه، نزدیک خونه هم رفتم پاساژ گردی و دو دست لباس زیر گرفتم که یکیش خوب نیست باید برگردونمش فردا.بیرون تمام خوراکی های خوشمزه بهم چشمک زدن! از ذرت مکزیکی و پیتزا قیفی تا بستنی و شیرینی!ولی گفتم نووورچ! دیدم برم خونه میوه بخورم آرامشم بیشترهرسیدم خونه و بابا برام انار دونه کرد، زدم بر بدن بی عذاب وجدان. مامان هم کلاس زبان بود. آرشی هم زنگ زد که اومده بیرون برای من و مامان و باباش و فسقلی سوغاتی بگیره ولی نمی دونه چی بگیره. الهی بگردم انقدر بامزه سر خرید کردن گیج میشه که نگو..دفعه قبل که برای همه عیدی گرفت، بودم کمکش کردم ولی اینبار پیشش نیستم که.. الان که داشتم می نوشتم مادر شوی زنگ زد.می خواستم فردا صبح زنگ بزنم ولی مامان همیشه پیش دستی می کنند و منو خجالت می دن. کلی هم اصرار کردن که رسیدی زنگ بزن، خواهر کوچیکه بیاد دنبالت و شب رو پیش ما بمونولی گفتم برم خونه راحت ترم. و نهایتا قرار شد اگر خواستم زنگ بزنم بیان. آخه دیدم اگه برم، سه شنبه صبح اصلا نمی تونم برم خرید و کارام عقب میفته. از طرفی هم واقعا هنوز سختمه اینطوری بمونم اونجا.فردا روز خیلی شلوغی دارم...باید بعد جلسه برم ترمینال و برگردم. سه شنبه صبح سرکار نمی رم چون باید برم خرید و چهارشنبه شب هم که شووووی میادش. وای الان که فکر می کنم می بینم خدا رو شکر که خونه رو عین دسته گل کردم بعد اومدم! من از خونه کثیف واقعا بدم میاد و روزایی که خونه کثیفه و به هر دلیلی نرسیدم تمیزش کنم، کاملا روحیه ام بد میشه و در عذابم! انقدر راه رفتم و سرپا بودم که عضله پشت پام کش اومده و درد می کنه الان آرشی زنگ زد و گزارش خرید ها رو بهم داد و قرار شد مال فسقلی رو من بگیرم براش. شام با لذت خورشت آلو خوردمآخه آرش دوست نداره، منم به ذهنم رسید باید از خورشت آلو های مامان لذت کافی و وافی ببرم!قبلش هم رییسم زنگ زد که جلسه چه خبر، منم گفتم من هیچی نوفهمم!  بعد توضیح دادم براش و هی گفت حق داری. یه همچین رییس باشعوری دارم. قبلا هم چند جلسه دوران دانشجویی استادم بوده. منتها یه ایراد داره اونم اینکه اختیاراتش خیلی کمه و فقط سمت داره. گفت چهار شنبه میاد مرکز و بعدشم به خانواده و همسرم سلام رسوند. توی دلم گفتم سلامت باشی، حالا سه شنبه که بهت زنگ زدم گفتم شوورم داره میاد و من نمیام مرکز،  حالت رو می پرسم.  دیگه خدا رو شکر از چهارشنبه یه نیروی داروساز هم بهمون اضافه میشه که دیگه بی دغدغه بپیچونم.والا یه سال عینهو خنگ ها مرخصی هام رو رد کردم، البته خداییش خیلی ها رو هم رد نکردما ولی کلا خیلی مرخصی رفتم و در کل چیزی ازش نموند! بعد که اومدم شیفت صبح دیدم ای دل غافل، نباید مرخصی هام رو رد می کردم. یعنی راستش اون همکار قبلیم یه طوری واسه من طاقچه بالا میذاشت و واسه هر یه ربع دیر و زود شدن می گفت زنگ بزن به رییس که منم فکر کردم خیلی قضیه جدیه! بعد که اومدم صبح فهمیدم خودشم رد نمی کرده!آدم چرا باید بدجنسی کنه!؟حالا دیگه اگه تا آخر طرحم مرخصی رد نکنم، یه ماه از طرحم کم میشه. آرشی زنگ زد و صوبت کردیم. فردا می خوام بعد ناهار بپیچم برم دنبال چیز میزای فسقلی. امروز رفتم خودمم هی نگاه کردم ولی چیزی ندیدم براش. حالا فردا هم باید لباس خودم رو ببرم عوض کنم، هم برای فسقلی از طرف خودم یه چیز، از طرف آرش هم یه چیز بگیرم. بعدم اگر بتونم برای مامان هم چیزی پیدا کنم که خیلی خوب میشه!  اینطوری حالت سوغاتی داره و قشنگ تره. یه بازی ایکس باکس هم آرش گفته اگرررررر پیدا کردم براش بگیرم. دیگه همین دیگه...آقا مون رفته یه دست ایکس باکس فوتبالی بزنه و بعدش زنگ بزنه دوباره. خب دیگه کاری، باری؟ امری، فرمایشی؟ ( آرش همیشه موقع خداحافظی اینو میگه ) امیدوارم آذر ماه خیلی خوبی واسه همه باشه. شب خوش