یادداشت های ترلی
یادداشت های ترلی

یادداشت های ترلی

آزمایش

خوابالوده بودم که تکنسین داروخونه اس ام اس داد و بعد کلی قربون صدقه گفت مهر رو یادت نره بفرستی..می خواستم بزنم له شه!  دیگه پاشدم دست و صورتم رو شستم، آژانس گرفتم و مهر رو فرستادم بیمارستان. بعد بابای آرش زنگ زد که با شناسنامه و سه قطعه عکس حاضر بشم که بیان دنبالم. دیگه تند تند حاضر شدم، آرش زنگ زد که بیا دم در. رفتیم محضر برگه آزمایش گرفتیم، رفتیم درمانگاه، نمونه خون از جفتمون گرفتن، بعدش نمونه ادرار. بعد هم که بنده واکسن کزاز زدم. خانومی که مشخصات رو می پرسید و  برگه رو پر می کرد، همچین چپ چپ به من نگاه می کرد که انگار با من خرده حساب داره! انقدر تابلو نگاه می کرد که آرش هم خنده اش گرفته بود...پرروووو بدن جانم هم ته همکاری...سر نمونه ادرار، پریود شد! کلی خدا رو شکر کردم که به خیر گذشت. بعد از اینکه جواب آزمایش رو گرفتیم و از نظر اعتیاد، تالاسمی، سفلیس و کزاز، ok دادند، با بابا برگشتیم محضر و مدارک مون رو گرفتیم. بعد بابا نزدیک محل کارش پیاده شد و ما رفتیم که یه چیز بزنیم بر بدن. پریروز آرش پی ام داد که دلش فلافل خواسته ولی چون من نبودم نخورده. همون موقع منم داشتم توی اینستاگرام عکس جیگر می دیدم و گفتم هوس جیگر کردم. قرار شد پنج شنبه بریم و یکیش رو بخوریم. از اون جایی که هردومون ناشتا بودیم و گرسنه، رفتیم جگرکی و خودمون رو خفه کردیم. ده سیخ جیگر و پنج سیخ خوش گوشت با دوغ و سبزی خوردیم! قرار  شد هوس فلافل رو هم شب پاسخ بگوییم! بعد آرش من رو گذاشت خونه و خودشم رفت خونه شون. توی تخت ولو شدم و سه اپیزود گری آناتومی دیدم، بعدشم خوابم برد. با یه دلتنگی غریبی واسه آرش بیدار شدم، توی تلگرام حرف زدیم و یه کم جیک جیک کردیم. از عکس روی برگه آزمایش عکس گرفتم، بهش میگم ببین عکس هامون رو به هم منگنه کردن...دیگه خیالم راحته.  بعدش من رفتم حمام و آرش هم مامان رو برد برای خرید. فردا صبح زود قراره بریم دیار ما، واسه همینم من شب میرم خونه آرش اینا. دیگه لباس راحتی و رسمی و شارژر و لوازم آرایش و مسواک و این جور چیزا رو جمع کردم و حاضر شدم. رفتم یه بلوز لیمویی بگیرم که گیرم نیومد و سبز یشمی گرفتم. از اونجا هم دربست گرفتم تا بیمارستان. بعدش توی بیمارستان بودم شوی جان زنگ زد شاد و سرحال که رفته پیش کلانتر و کلی گپ زدن و قرار شده یه مقاله بده من بنویسم. من چند تا اینطوری مقاله مرتبط بنویسم پذیرش گرفتن مون خیلی راحت تر میشه. حدود شش و نیم هم آرش پی ام داد که با پسر عمه اش میره بیرون که قرار شد ساعت یه ربع به نه بیاد دنبال من. دیگه اومد دنبالم و رفتیم برای همه فلافل خریدیم و بردیم خونه زدیم بر بدن. خیلی چسبید. بارون میاد شر شر! الانم که می نویسم خونه آرش اینام، پای تلویزیون.  خوابمم میاد. دیگه شب بخیر

چهارشنبه

صبح بعد از یه خواب بد بیدار شدم و صبحانه خامه شکلاتی و سنگک و دم نوش خوردم. یه کم ظرف داشتم که شستم و ظاهر خونه رو مرتب کردم. حمام کردم و حاضر شدم که برم خونه مادر شوی. آژانس گرفتم و اول رفتم یه سوپرمارکت برای فسقلی تخم مرغ شانسی گرفتم و از اونجا هم رفتم مهمونی. شووری در رو روم باز کرد. رفتم بالا و مشغول فسقلی شدم. آرشی هم لپتاپ منو آپدیت کرد و کارت گرافیکم رو نصب کرد. عکس آرش رو دادم. مامان هم از عکس هر کدوم مون یکی گرفت و گذاشت توی همون کیفی که براش گرفته بودم. اینکارشون خیلی به دلم چسبید.خواهر بزرگه یهو بهم گفت تمام دیشب خواب می دیده داره با من دعوا می کنه. توی دلم گفتم پس دیشب کلا شب دعوا بوده. چون منم خواب می دیدم دارم با مامانم دعوا می کنم.بعدش بابای فسقلی که مسافرت بود، رسید. از هرکدوم از دم نوش هایی که اون دوستم برام فرستاده بود، چند تا دونه برده بودم برای آرش. که دوتاش رو مامان با هم دم کرد و به همه نفری یه فنجون داد که خوش طعم هم بود. ناهار آبگوشت بود به همراه رشته پلو، که در حد بترکی آبگوشت خوردم با سبزی تازه و ترشی و اوف کلا خیلی خوب بود. ویژگی خاص سفره های مامان شوی سبزی خوردن هاشه که همیشه به راهه. منم که عاشق سبزی...ازخونه عمدا لباس بلند پوشیدم که هی نگران بالا رفتن بلوزم نباشم چون میدونستم آبگوشته و زمین نشستنش! بعد ناهار، سفره رو جمع کردیم و ظرف ها رفتن توی ماشین ظرفشویی و بقیه ظرف ها هم که جا نشده بودن رو من و خواهر کوچیکه شستیم. خواهر کوچیکه اولش تعارف کرد، بعد که دید من خیلی جدی میگم یا کف زدن رو انتخاب کن یا آب کشیدن رو، تسلیم شد. آب کشیدم و اومدم نشستم پیش آرش. خواهر بزرگه که چند روز بود بخاطر سفر رفتن شوهرش، خونه مامان بودن، پاشد حاضر شد و رفت خونه شون. هروقت خواهر بزرگه و فسقلی میرن من یهو دلم میگیره! بس که خونه یهو ساکت میشه..دیگه همه رفتن برای خواب و استراحت، ولی من موندم پیش آرش. همونطور که کارای لپتاپم رو می کرد، نشستم پهلوش. با اینکه سردرد هم داشتم دلم نمیومد از کنارش جم بخورم. حتی مامان اومد برام بالش و پتو آورد، که همون نزدیک آرش بخوابم، ولی من جم نخوردم.این وسطا گوشیم زنگ خورد و از داروخونه بیمارستان گفتن مهرت رو لازم داریم واسه فردا. هرچی گفتم بمونه عصر فردا میارم گفت نه که نه و فردا صبح باید تحویل بدم! صلوات توی روحش که کارش رو یاد نمیگیره و هر ماه منو سر این مهر لامصب حرص میده فرستادم و گفتم فدای سرم  فردا با آژانس مهر رو می فرستم! بعد که همه بیدار شدن و کارای لپتاپ هم تموم شد، با آرش پا شدیم و ماشین بابا رو کش رفتیم. رفتیم سد! بعد از حدود یکسال..برام خیلی خوشایند بود...توی تاریکی شب، دستم روی دست آرش روی دنده، انگشتام رو بین انگشتاش قفل کرده بود..رفتیم جایی که قبلا خلوت ما بود...رفتیم و سکوت رو تماشا کردیم و برگشتیم. هوا خیلی سرد بود. اومدیم داخل شهر و رفتیم آیس پک خوردیم. طبق معمول هردومون بستنی ترش رو ترجیح دادیم و این شد که انار و تمشک و شاتوت رو انتخاب کردیم. بخاطر باخت "یادم تو را فراموش" آیس پک دادم... 


در حین خوردن حرفامون کشید به شرایط مون. قرار گذاشتیم توی این مدت باقی مونده زبان رو بخونیم  و امتحان بدیم. واقعا شاید صلاح این شرایط عجیب ما در همین باشه..که مجبور شیم بریم! بعد اومدیم خونه بیکار جلوی تلویزیون با مامان و آرش و خواهر کوچیکه نشستیم. خواهر کوچیکه سریال شهرزاد رو برام آورد که ببرم ببینم. دیگه چون بیکار بودیم قسمت اول رو گذاشتیم و با هم دیدیم. شام لوبیاپلو بود که من عاشقشم و مامان واسه خاطر من درست میکنن. بعد شام، چای خوردیم و آرش آورد منو رسوند. تلویزیون هم درست شده بود..( با تشکر از زحمات آرش و بابا ) دیگه اونم شوی آورد خونه. جاش رو مرتب کردیم و گذاشتیمش توی اتاق خواب. سه تا قابلمه مامان پیش من بود که صبح می خواستم ببرم ولی دستم پر بود و بیخیالش شدم. اونا رو دادم آرش و سهمیه ماچ رد و بدل شد ( ضمن کنترل عدم ماندن جای رژلب بنده ). دیگه آرش رفت خونه و منم لاک بنفش زدم و روش رو برچسب زدم. احتمال داره فردا بریم آزمایش. امیدوارم همه چیز جور بشه و فردا بریم آزمایش رو بدیم به خیر و خوشی. با اینکه تا اونجا که شنیدم احتیاجی نیست ناشتا باشیم، ولی محض احتیاط قرار شد ناشتا بمونیم. خلاصه که روز خوبی بود. کلا کنار آرش لحظه های خوبی دارم. در گوشتون بگم...حتی وقتی دارم زار زار گریه می کنم، با تمام وجود بودنش رو می خوام! نمونه اش دیشب...نصفه شب با خواب بد و گریه از خواب پریدم   بین خواب و بیداری فقط فکر کردم کاش آرش بود تا بغلم می کرد. حدودای دوازده هم شب مون بخیر شد 

بیا زخم هامو یه جوری رفو کن

خب صبح پاشدم و رفتم مرکز. هوا هم سرررد. وسط کار مامان زنگ زد و گفت که دیروز محضر گفته اگه اتاق عقد نخواین،  فقط باید عروس و داماد و پدر مادرشون بیان! یعنی چی مامان بزرگ من، پدربزرگ آرش، خواهرای آرش باید باشن! باز اعصابم خرد شد. ما اتاق عقد نمی خوایم. می خوایم بذاریم بعدا با جشن مون سفره بندازیم. دیگه اعصابم باز خراب شد. با خودم فکر کردم فوقش اینه که به محضریه پول بیشتر میدیم، ولی اتاق عقد نمیگیریم. مگه میشه نشه!؟ خیلی مسخره است واقعا!  ساعت دوازده بود یهو چشمم افتاد به دستم دیدم انگشترم نیست. وای سکته کردم، هرچی فکر می کردم صبح برداشتمش یا نه، یادم نبود. بدو بدو پالتوم رو پوشیدم، گوشی و کلیدم رو برداشتم و رفتم خونه. خونه ام خیلی نزدیکه. انقدر توی راه صلوات فرستادم که خدا می دونه. رسیدم دیدم سرجاشه یه نفس بلندی کشیدم! دستم کردم و بدو بدو برگشتم. ساعت یک و ده دقیقه بود گفتم گور بابای کار و معاونت و جد و آبادشون. واقعا این روزا دیگه تحمل هیچی رو ندارم. با مریضا تندی می کنم پای تلفن. شرایط کاریم رو دوست ندارم. خصوصا عصر رو. صبح به زور میرم، عصر به زور میرم. فقط موقع برگشتنه که بال در میارم. هرکار میام بکنم می بینم تکلیفم معلوم نیست. میخوام وام بگیرم، می گم وقتی معلوم نیست حقوق ام چقدره و کجام به کدوم پشتوانه بگیرم؟ میام دوره آموزشی ثبت نام کنم، میبینم نوشته تا تیر 95. میگم تیر 95 من کجام خدایا؟ میام مثل بقیه همکارام به خرید ماشین قسطی که معاونت قرارداد بسته با شرکتش فکر کنم، میگم به چه درد میخوره وقتی هیچیم معلوم نیست؟ آره میگفتم..ساعت یک و ده دقیقه گفتم خدافظ! تازه گفتم پنجشنبه هم نمیام. به همین راحتی.رفتم اول عکس  های پرسنلی مون رو گرفتم و اومدم خونه. عکس آرش به نظر من خوبه، عکس من اصلا خوب نیست. یه جور گرفته شبیه غازقلنگ افتادم. اون یه تیکه مرغی که دیشب آورده بودم رو سرپا توی آشپزخونه خوردم و یه چای ریختم برای خودم با شیرمال توی تخت خوردم. بعدم آهنگ "کجایی" چاووشی رو گذاشتم روی تکرار. بغض کردم چپیدم لای پتو. همونطوری خوابم برد، سه و نیم پا شدم، با بی حوصلگی تمام لباس پوشیدم، رفتم بیمارستان. اصلا حالم خوب نبود و هی فکر می کردم آرش بره من چطوری دوباره تنهایی زندگی کنم...همه این حس ها واسه این بود که امروز نه از صبح دیده بودمش و نه صداش رو شنیده بودم. وقتی ساعت پنج زنگ زد، حال من از این رو به اون رو شد. احساس کردم جون گرفتم. خدا رو شکرررر که هستی مرد مهربونم. از بوفه بیمارستان، آب آلبالو و چیپس گرفتم. برای اینکه به همه برسه دو بسته چیپس گرفتم. یکیش رو گذاشته بودم برای نفر بعدی که شیفت داره. بعد کمکی بخش داخلی اومد دارو هاشون رو ببره، اشتباهی نایلون چیپس رو هم برد. بعد یهو از بخش زنگ زدن که این چیپس مال شماست؟ حالا ازون طرف هم داشت هم زمان به بقیه میگفت باز نکنین چیپس رو. دیگه گفتم مال خودتون. قسمت اونا بود. آرش زنگ زد که رفته دو تا از استاد ها رو ببینه. اسم یکی شون رو گذاشتیم اعلی حضرت،  اسم اون یکی رو کلانتر! اعلی حضرت تشریف نداشته، آرش رفته یه جای دیگه تا کلانتر رو ببینه که کلانتر هم مسافرت بود. بعد برگشته دوباره تا اعلی حضرت رو ببینه. این اعلی حضرت همونیه که لب تر کنه، ما بهترین شرایط رو خواهیم داشت ولی خب...بماند! توی این بین منم زنگ زدم به مامان آرش، تشکر و احوال پرسی. بعد دوباره آرش زنگ زد بهم و حرف زدیم و من هی شارژم رفت توی ناحیه سبز و لب هام به خنده باز شد. یه چیزی هم که یادم افتاد اینه که من موقع پریودمه واسه همین روحیه ام به هم ریخته شده. نسخه ها رو رد می کنم به امید فردا که تعطیلیه و می خوام با تخم مرغ شانسی برم پیش فسقلی که بهم  بگه زن داری. از یکی از بچه های داروخونه درباره محضر پرسیدم گفت نه بابا، ما خودمون 15 نفر بودیم! من فکر کنم اون محضره مسخره بازی درآورده! یعنی امیدوارم اینطوری باشه.از بیمارستان اومدم خونه و دیگه نشد خودم رو کنترل کنم و گریه کردم. خدایا تو عادلی؟ بسه دوری.

9 آذر

صبح رفتم مرکز و تا ساعت یازده اونجا بودم. بعد قرار شد یازده و نیم خونه باشم که آرش بیاد پیشم. از در که بیرون اومدم زنگ زدم بهش که کجایی، گفت عکاسی. برای کارای محضر عکس لازم داریم..واسه همین منم رفتم اونجا و عکس گرفتم. بعد از اونجا با هم برگشتیم خونه تا حدود ساعت یک که آرش رفت خونه و منم ناهار خوردم و نصف یه اپیزود گری ز آناتومی دیدم و یه کم هم خوابیدم. ساعت سه و نیم رفتم حمام و بعدش حاضر شدم رفتم بیمارستان. اونجا کلی با تلفن بازی ته و توی قضیه رو درآوردم و نهایتا قرار شد همون تهران آزمایش بدیم و ظاهرا انقدر زود کاراش آماده میشه که همون روز هم میشه عقد کرد. حالا اگه باز مامان بابام نگن هولین تا ساعت هشت و نیم اونجا بودم، بعد آرش اومد دنبالم و رفتیم دو نفری شام بیرون. ما دوست داشتیم دسته جمعی بریم شام ولی مامان اینا قبول نکردن و گفتن خودتون دو تایی برید و نمی خواد توی این شرایط خرج کنید.خلاصه که مادام و موسیویی رفتیم یه فست فود خوب. آرش مرغ اسپایسی و منم پیتزا پپرونی سفارش دادم. که البته همه رو دوتایی خوردیم. چون مطمئن بودم زیاد میاد، قارچ سوخاری  و اینا نگرفتیم. اینم عکسش، البته بعد از بلع سیب زمینی سرخ شده های روش


وسط خوردن، من یه استخوان شبه جناغ پیدا کردم و دوتایی شیکوندیم. بعد یه ساعت داشتیم فکر می کردیم سر چی!؟ یعنی این چند روز چی مونده که نخورده باشیم؟! آیس پک! دیگه مشغول خوردن شدیم تا آخرین قسمت که یه تیکه پیتزا موند، یه تیکه مرغ. آرش پیتزا رو خورد ولی من واقعا دیگه جا نداشتم. سس رو داد دستم گفت بیا بریز با این بخور. منم که درگیر ناز و ادای وای دارم می ترکم بودم، که گفت یادم تو را فراموش. هیچی دیگه آیس پک فکر کنم بیفته به پنج شنبه! من اون یه تیکه مرغ رو آوردم خونه آخرش. توی ماشین، آهنگ هایی که باهاشون خاطره داشتیم رو آرش گذاشته بود. مثل "دوستی ساده ما غیر معمولی شد.." یه تیکه رو آرش می خوند، یه تیکه رو من. وسطش گفتم با این آهنگ چه روزایی رو گذروندیم...آرش گفت چقدر این خیابونا رو گز کردیم. یاد سد ها افتادم. آرش میگه اسم اون سد ها رو می خواستن تغییر بدن به اسم ما. بعد اون، آهنگ "می دونستی که چشمامی..." بود و من داشتم به صورت کاملا حرفه ای می خوندمش که دیدم هی وای، دم در خونه ایم. گفتم من پیاده نمیشم. آخه تازه آهنگ "ای جونم" شروع شده بود. ولی آرش خان پرتم کرد پایین و گفت دیره و مامان اینا ممکنه فکر بد بکنن.  یه کم چپ و راست رو نگاه کردم، اینور کوچه، اونور کوچه، بعد به آرش نگاه کردم. خنده اش گرفته بود...خم شد سهمیه بوسم رو داد که برم پی کارم. گفتم پس این ای جونم رو من دارم برات میخونما...پیاده شدنی گفتم یادت باشه منو از ماشین بیرون کردیاا... پیاده شدمم در رو یه بار باز کردم تا تشکر کنم...خلاصه که آخرش پیاده شدم! اومدم بالا و لباس عوض کردم، آب جوش گذاشتم با تی بگ لیپتون چای قرمز. آرشم رسید خونه و نشست به نود دیدن. منم دیگه بیهوش شدم

روز های خوب مکیدنی هستند

شنبه ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه به زور پاشدم، لباس پوشیدم، یه لیوان شیر و یه موز خوردم و رفتم مرکز. اونجا تا ساعت دوازده برق نداشتیم و منم سرم توی تبلت بود و پست قبل رو نوشتم. بعدش برام یه بسته پستی بزرگ رسید، از یه دوست مجازی. یه کم رابطه مون سرد شده و این هدیه فرستادنش شرمنده ام کرد واقعا. نزدیک چهار پنج مدل دستمال سفره گلگلی گوگولی، چندین مدل دم نوش گیاهی، دو تا زیر بشقابی گلگلی آیکیا، یه دفترچه رنگی، فصل های جدید سریال گری ز آناتومی  و یه سینی صورتی کاپ کیکی! خلاصه که جلوی چشم های متعجب همکار جدیدم، یه جعبه بزرگ نصیب من شد و منم هم خوش خوشانم بود و هم خجالت کشیده بودم. البته قبلش سر اینکه عقد رو کجا بگیریم با مامان بابا یه بحثی کرده بودم و عصبی بودم. کلا با بابام آبم توی یه جوب نمیره.سر همین کلی حرص خوردم.اومدم خونه یه همبرگر از ناهار پریروز مونده بود خوردم، لباس انتخاب کردم برای شب. یه دوش گرفتم، حاضر شدم، رفتم یه شال آبی کمرنگ و یه جوراب رنگش خریدم که با بافت سرمه ای بپوشم. از اونجا هم یه کیک خرسی برای فسقلی گرفتم و رفتم بیمارستان. ساعت هشت و نیم پاشدم، رفتم لباس هام رو پوشیدم، آرایش کردم، شال سر کردم. وسطش آرش زنگ  زد که رسیده و جلوی در بیمارستانه. زود رفتم انگشت زدم و سوار شدم رفتیم خونه. بابابزرگ و خاله و عموی مامان مهمون بودن اونجا. دیگه شام خوردیم و بعدش من و آرش با فسقلی بازی کردیم. از بغل دایی آرشش شیرجه می زد توی بغل من، از بغل منم به بغل اون. بعد شام هم حدود ساعت یازده بود که آرش منو رسوند خونه. یه کم توی تلگرام حرف زدیم و بعدش خوابیدیم. کاش تمام عمرم تکرار همین یک هفته بود! یکشنبه صبح رفتم مرکز، با مامانم تلفنی بحثم شد و خیلی حالم بد بود. در حدی که توی محوطه جلوی مرکز که خودش توی یه بیمارستانه، راه می رفتم و گریه می کردم. نمی تونستم جلوی دل گرفتم رو بگیرم. همه جا خانواده ها پشتوانه بچه هاشون می شن. منظورم مالی نیست. منظورم روحیه! ولی بابای من انگار سعی می کنه همین اعتماد به نفسی که زندگی توی شهر غریب به من داده رو هم ازم بگیره! بعدش دیدم نمی تونم کار کنم، جمع کردم و رفتم خونه لباس عوض کردم و رفتم خونه آرش اینا. اونجا با فسقلی بازی کردیم. هم من بی حوصله بودم، هم آرش زیاد روی مود نبود. هردومون خودمون رو با بچه مشغول کرده بودیم...بعد ناهار، انگار یه غده توی گلوم هی بزرگتر شد. داشتم می ترکیدم...یکی رو پیدا کردم به جام شیفت عصرم رو رفت و قرار شد بمونم که با آرش بریم بیرون. آخر این هفته قراره خانواده ها همو ببینن..سر اینکه کی بره شهر اون یکی کلی اعصاب ما رو داغون کردن. می خواستیم آزمایش رو بدیم که خانواده من نذاشتن و گفتن اول باید آخر هفته که اونا میان حرف بزنیم تا مشخص کنیم کی عقد هست و از این حرفا. این وسط کسی که اذیت میشه من و آرشیم. از فشار عصبی و رفت و آمد و مرخصی و ...خلاصه وقتی رفتیم توی ماشین که بریم با هم بیرون، هردومون ناراحت بودیم. که نهایتا باعث دلخوری شد و من تمام راه رو گریه کردم. قرار بود بریم حلقه بگیریم ولی دلم نمی خواست با این حال واسه حلقه بریم. واسه همینم گفتم نمی خوام و انقدر ناراحت بودم گفتم منو ببر خونه خودم. آرش کار درستی کرد، با اینکه اولش از روی عصبانیت چیزی گفت که این همه ناراحت شدم، ولی بعدش انقدر توی خیابونا چرخید تا اول خودش آروم شد و بعدم منو آروم کرد. توی ماشین آرایش کردم و قیافه  اشکیم رو درست کردم.نهایتا هرچی حرف توی دلم از صبح غده شده بود رو ریختم بیرون. اون وقت آروم شدم تازه. دوتایی رفتیم و حلقه هامون رو خریدیم. هردو رینگ ساده سفید برداشتیم. از دو جای مختلف گرفتیم، چون یا اندازه انگشت من نداشتن یا آرش! کلا هم قحطی رینگ اومده بود! دو تا پاساژ طلافروشی رفتیم و شاید 5 تا مغازه رینگ ساده داشت! چون دقیقا می دونستیم چی می خوایم، زود کارمون تموم شد. بعد می خواستیم بدیم توش اول اسم هامون رو هک کنن، ولی چون گفت یه ساعت طول می کشه دلم نیومد وقت مون رو هدر بدم. گفتم بعدا میایم توش می نویسیم. رفتیم به سمت خونه، گفتم بریم شیرینی بگیریم، که آرش گفت نه میریم دوتایی یه چیزی می خوریم، عوضش فردا شب به همه شام میدیم. اون وسط حلقه خریدن، آرش یادش افتاد که باباش گفته بود که شب زنگ بزنین اول اجازه بگیرید از خانواده ترلان بعد برید برای حلقه خریدن. خب چون قرار بود ما فردا صبحش بریم دنبال حلقه و یهو خودمون برنامه مون رو عوض کردیم! خلاصه از وقتی اینو گفت دلم دوباره آشوب شد که نکنه یه حرف جدید پیش بیاد. من از این رسم و رسوم واقعا واقعا واقعا بدم میاد!می خوایم بریم با هم زندگی کنیم، هفت خوان رستم که سهله، دهنمون رو سرویس کردن! هم خانواده ها و هم روزگار! من عادت ندارم واسه کار هام از کسی اجازه بگیرم حتی اگه اون آدم مادرم باشه! بابا من هفت ساله دارم تنها زندگی می کنم و مشکل هام رو خودم حل کردم! خیلی جالبه یکی از مسائلی که بابای من گفته می دونید چیه!؟ اینکه ترلان اگه بره فلان شهر دور زندگی کنه و مشکلی داشته باشه ما بهش دسترسی نداریم! مسخره است والا! من توی این هفت سال می تونم قسم بخورم که مامانم از مشکلاتم یک سوم و بابام هیچییییی خبر داشتن! حالا الان که کاملا مستقل شدم، همچین حرفی می زنن! خدایی آدم زورش نمیاد؟؟؟؟ خلاصه که ما حلقه هامون رو گرفتیم. رفتیم با هم آب انار واقعی خوردیم، این شکلی:

بعد رفتیم محل کار بابا، ماشین رو تحویل دادیم و حلقه ها رو نشون دادیم و با تاکسی برگشتیم خونه. بعد اون همه گریه، با هم که راه می رفتیم، گفتم خدا رو شکر با همه مشکلامون،  همینکه الان می تونیم توی خیابون با هم راه بریم خودش خیلیه... رفتیم خونه و همه کلی از حلقه خریدن مون ذوق کردن و تبریک گفتن خصوصاااااا خواهر بزرگه که انقدر قشنگ ذوق می کنه دلم میخواد بگیرم بغلش کنم! خلاصه مامان آرش هم زنگ زد خونه ما و مامان منم از خرید حلقه استقبال کرد که یعنی فرداش قراره بریم حلقه بگیریم. حلقه ها رو سپردم دست مامان آرش. دیگه نشد ازشون عکس بگیرم، می مونه واسه دم عقد که عکس بگیرم. مامان برای حلقه هامون آورد شکلات چرخوند و همه رو مجبور کرد بردارن حتی اگه میل نداشته باشن. شام کله پاچه بود که بابابزرگ زحمت خرید و مامان و خاله زحمت پاک کردن و پختنش رو کشیده بودن. من خیلی سال بود کلپچ نخورده بودم. ما خونه نمی گیریم بخاطر چربیش. واسه همینم برام خیلی سنگین بود. البته که خیلی هم خوشمزه بود. ولی سر سفره چون ذهنم خیلی مشغول بود، آروم می خوردم که فکر کنم واسه همین همه فکر می کردن دوست ندارم شاید. و از اونجایی که خواهر کوچیکه چون دوست نداره، از غذای ظهر می خورد، به منم می گفتن اگه دوست نداری نخور. ولی من دوست داشتم آخه. خلاصه بعد شام، انار دون شده آوردن و به قول بابابزرگ، کله پاچه و انار، حلیم و انگور. انار رو هم بابابزرگ زحمت کشیده بودن. خلاصه که خوردیم و من دیگه واقعا از بس خورده بودم حالم بد شده بود. حاضر شدیم و آرش آورد منو برسونه که دیدیم چراغ بنزین ماشین خواهر کوچیکه باز روشنه و تازه چشمک زن. آرش ناراحت شد آخه جمعه براش کلی بنزین زده بودیم ولی از آرش یه تشکر نکرده بود. دیگه یه کم آرومش کردم و مهربونیای خواهر کوچیکه رو یادش آوردم. رفتیم بنزین زدیم ولی خیلی کم. از آرشم قول گرفتم به خواهر کوچیکه هیچی نگه. گفتم از این به بعد هر حرفی به خانواده هامون بزنیم به پای هردومون نوشته میشه، تو هم فقط یه هفته اینجایی، تحمل کن. منو رسوند دم در و بوس حلقه خریدن رو داخل ماشین به انجام رسوندیم دیگه اومدم خونه و آرش هم رفت خونه شون. تندی لباس عوض کردم و حاضر شدم واسه خواب. توی تلگرام جیک جیک کردیم و خوابیدیم. یه چیزی هم بگم...من واقعا به این رسم و رسوم اعتقادی ندارم. حتی به آرش گفتم ما اگه بخوایم تاریخ بزنیم توی حلقه باید بنویسیم سال 92! چون ما اون موقع تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم و خودمون رو از اون موقع زن و شوهر دونستیم. من نمی فهمم دخترهایی رو که اول زندگی از شوهرشون زیاد میخوان. من نمی فهمم اونایی رو که واسه به قول خودشون زهر چشم گرفتن و این چیزا از خانواده طرف مقابل شون طلب دارن. موقع حلقه دیدن برای آرش تعریف کردم که یه ایرانی رو میشناسم توی اینستاگرام، از وضع زندگیش توی آمریکا معلومه که خیلی خیلی پولدارن!  بعد یه بار نوشته بود حلقه اش بدله و موقع دوستی با شوهرش خریدن و همون رو هنوز استفاده می کنن. به آرش هم گفتم من مفهومه حلقه برام مهمه. که شوی جونم هم گفت که بس که خانومی. مگه میشه با این حرف توی دل آدم قند آب نشه؟ ما حلقه ساده برداشتیم چون می خوام شبانه روز دستمون باشه و جزیی از دست چپ مون بشه. بابای آرش به آرش سپرده بود که هر حلقه ای ترلان انتخاب کرد بگیر و فکر پولش نباش، خودم کمکت می کنم. من خودم از وقتی یادم میاد رینگ دلم می خواست به عنوان حلقه. ولی آرش گفت تو هرحلقه ای انتخاب می کردی حتی چندین میلیونی هم من می گرفتم..حتی اگه باید قرضی می گرفتم. همین واسه من کافیه. زندگی بالا و پایین داره. من با اخلاق آرش ازدواج کردم. با آرشی که بچه ها رو انقدر دوست داره و باهاشون ساعت ها بازی می کنه. با آرشی که بلده شوخی کردن یعنی چی. با آرشی که حرف پدرش براش سنده ولی تحت سلطه خانواده اش نیست. با آرشی که رک و راسته. با مردی که منو واقعا دوست داره. خدا رو شکر می کنم و امیدوارم هرچی زودتر عقد کنیم تا مستقل بشیم.