صبح امروز خیلیییی ابری و تاریک بود، اونقدری که دلم می خواست هزار ساعت دیگه بخوابم. من ساعت 7:25 دقیقه بیدار می شم، تا دستشویی برم و کرم بزنم میشه 7:36 که معمولا آرش بین 34 تا 36 دقیقه زنگ می زنه. خوب خوابیده بودم و سرحال بودم، یه کم روزشماری تلفنی کردیم و خندیدیم و سرویسش اومد دیگه خداحافظی کردیم. اومدم مرکز و باز نشستم سر وقت همون کارهای دیروزی و باید یه تعداد زیادی از تبلت ایمیل می زدم که دیدم نمیشه و داره اعصابم خرد میشه، بستمش تا عصر از کامپیوتر بیمارستان abuse کنم.
یه سری هم کارای شیرخشک ها رو انجام دادم و دیدم کلافه شدم واقعا که اونم بستم. جالبه واقعا واسه من سمت زدن مدیر اجرایی این پروژه، بعد والا کارگرش شدم فقط.
هی به هرکی زنگ می زنم همکاری نمی کنه.آخر تصمیم گرفتم به معاونت بگم یا یه جلسه میذارید که چند نفر جمع بشن این کار رو انجام بدن، یا دیگه به من هیچ ربطی نداره. والا بوخودا، هرروز دارم حرص می خورم!
صبحی مامان زنگ زدن، گفتن عموشون فوت کردن و میرن شهرشون و قرار شد منم به آرش خبر بدم که به بابابزرگ زنگ بزنه.من ندیدم عموشون رو تا حالا...خدا رحمتشون کنه...
ساعت دو شد و من تا خونه پرواز کردم. سر راه قارچ خریدم ولی حوصله ام نشد تفت بدم. یه مقدار کشک بادمجون جمعه مامان داده بود بهم، چهار قاشق از اون خوردم با یه نون لقمه ای گرد جو. سه تا هم قارچ خام خوردم. بعد توی تخت یه کم وول خوردم تا خوابم برد
چهار و ده دقیقه بیدار شدم که چنان تاریک بود فکر کردم نصفه شبه!
پاشدم حاضر شدم، گفتم هنوز زوده می تونم سر راه برم ببینم کیف پول چی پیدا می کنم برای مامان بگیرم. دیگه سرعتی حاضر شدم، تا وارد مغازه شدم گوشیم زنگ زد دیدم مامان خودمه. آخه دیشب می گفت من باید زودتر زنگ بزنم که خسته نباشی و بتونی حرف بزنی. دیگه دلم نیومد بگم بعدا زنگ بزن و با خودم گفتم فردا میام برای کیف. همونطور که با مامان حرف می زدم، تاکسی گرفتم برای بیمارستان.اونجا هم اولین کاری که کردم، اون ایمیل ها رو فرستادم و دو تا هم فرم استخدامی پرینت گرفتم که بعد پر کردن اسکن کنم فردا و بفرستم بره.امروز شیفت عصر و شب یکی از بچه هایی بود که باهاش دوست شدم، و کلی با هم جیک جیک کردیم و پفک خوردیم!
بعد شوری مون زد بالا
، چای و کیک خوردیم
، بعد یهو زیادی شیرین شدم
کلا گاهی من مرض خوردن می گیرم! تازه شام هم خوردم
وای یه بارون قشنگی میاااد...منم کلی زیرش دعا کردم! توی بیمارستان یهو یه تصویر اومد جلوی چشمم...نمی دونم براتون پیش اومده یا نه...من گاهی بدون اینکه تصمیم بگیرم تصور کنم چیزی رو، یهو یه صحنه کوچولو می بینم. یه جورایی مثل دژاوو هست..همون قدر واقعی. یه لحظه من روی تخت بود، مثل جنین خودم رو جمع کرده بودم ( لذت بخش ترین حالت خوابیدنمه )،انگار تازه از بیرون اومده باشیم و خسته باشیم. آرش توی حمام بود. من توی خواب و بیداری داشتم صدای دوش آب رو می شنیدم و خدا رو شکر می کردم که این هم درست شد.چیز غریبی بود...دیگه طبق معمول پاشدم و لباس پوشیدم و ساعت یه ربع به ده از در اومدم بیرون.هنوزم بارون میومد...وای عاااااالی بود بارونش...خدایا شکررررررت! امروز مرد جانم تا ساعت هشت سرکار بود، و پیام داد که یه راست میره باشگاه. دیگه وقتی اومدم خونه باهم حرف زدیم که البته حرفای شب ما نصفش خمیازه و اصوات نامفهومه!
آهان راستی آرش به بابابزرگ زنگ زده بود برای تسلیت. منم شماره رو گرفتم و زنگ زدم تسلیت گفتم. با اینکه همیشه وقتی برای اولین بار شماره جایی رو می گیرم استرس دارم
، ولی باید انجام می دادم و خدا رو شکر انجام شد! کلا تلفن زدن خیلی ساده است ولی من همیشه اولش استرس دارم.
به خودتون بخندیییید دهه!
الان چراغ های خونه خاموشه، شب مون با آرش به خیر شده، دارم می نویسم و همزمان که پاهام رو به شوفاژ چسبوندم و پتو هم رومه، به صدای بارون گوش می کنم. لذت های زندگی ساده هستند...به اندازه همون تصویر چند ثانیه ای که دیدم! خدایا به همه مون برکت و شادی و سلامتی و خیر بده. شب خوش.
سبک نوشته هات چقدر فرق کرده ترلان جونم
رد پای آرش و عشق و زندگی توش پیداست :)
امیدوارم زندگیت روز به روز به آرزوهات نزدیک تر بشه عزیزکم
مرسی ملیح مهربون مرسی...امیدوارم برات بهترین ها پیش بیاد عزیزم