یادداشت های ترلی
یادداشت های ترلی

یادداشت های ترلی

فکر های بزررررگ

سلام! تا کجا گفتم؟؟ تا اونجایی که ولو وسط خونه منتظر بودم ساعت یازده بشه و بریم خونه مامان بزرگم. پرواز تاخیر داشت و تا برسن ساعت شد نزدیک 5! آیا خوابیدم توی این فاصله؟ نوچ! نشستم با مامان درد دل کردیم. وسطش دیگه هم گرسنه بودم و هم از بی خوابی تهوع داشتم. یه نیم ساعت دراز کشیدم البته! منتها با زنگ خاله ام بیدار شدم. دیگه خوابم نبرد. خونه هم سررررد!  خب یه سال کسی توی اون خونه نبوده...خلاصه که یه جورایی شکنجه شدم تا رسیدن. خاله کوچیکه و شوهرش رفته بودن دنبال مامان بزرگم. دیگه وقتی اومدم چای خوردیم و خاله و شوهرش رفتن. مامان بزرگم گفت بیاین نخوابیم..ما هم دیگه تا 6 بیدار بودیم و گپ زدیم. بعد ساعت 6 تا 8 خوابیدیم. خاله ها اومدن با شوهراشون،  بعد بابا و برادرم اومدن و ناهار خوردیم. مامان بزرگم سوغاتی ها رو تقسیم کردن که سهم من چند تا بلوز و سهم آرش یه پیراهن مردونه و یه بسته شکلات شد. داییم هم برامون یه مقدار دلار هدیه فرستاده بودن. خلاصه که ناهار رو خوردیم و بعدش حدود ساعت پنج مامان رو برداشتم و رفتیم یه پاساژ و من در عرض یک ساعت یه پالتوی شیری خوشگل برای سر عقدم خریدم. برگشتیم خونه مامان بزرگم و دختر خاله ام و شوهرش با بچه اش اومده بودن. تا حدود نه هم اونجا بودیم بعد اومدیم خونه خودمون و نشون به اون نشون که نه و نیم خوابیدیم. خیلی خسته بودیم آخه. صبحش پا شدم و حمام کردم و خوشگلیزاسیون کردم، چمدونم رو بستم  و وسایل رو جمع و جور کردم. بعدم با مامان رفتیم اون خونه. اونجا ناهار خوردیم و بعدش رفتم چمدونم رو برداشتم و خدافظی کردم رفتم ترمینال، ساعت شش و خرده ای رسیدم این یکی شهر و رفتم خونه ام. با آرش حرف زدیم و خوابیدیم. صبح یکشنبه با کابوس بیدار شدم. خواب می دیدم برادرم از سه طبقه پرت شد پایین و بغلش کردم کشون کشون میبرمش بیمارستان. خیلی خواب بدی بود، با صدای گریه خودم بیدار شدم. برای آرش تعریف کردم و صدقه گذاشتم. رفتم مرکز و کار های معمول و جلسه.همکارم یه بوت و کیف زرشکی چرم داره که اصلا استفاده نکرده. یعنی خریده بعدش دیده یکی از فامیلا عین اون رو گرفته، در نتیجه اصلا نپوشیده. بعد می خواست اون رو بفروشه، که من گفتم من برمیدارم. گذاشتم واسه روز عقد با پالتوی شیری بپوشمش. الان مونده یه روسری که باید بگیرم.یه فکر هایی توی سرمونه با آرش، که یه دنیای جدیده. حالا کی واقعا بتونیم شروعش کنیم خدا عالمه. سپردم دست خودش. دستمون رو می گیره. از مرکز برگشتنی میوه خریدم و ناهار کلی میوه خوردم. شب بعد از بیمارستان هم نیمرو خوردم. کلی با آرش حرف زدیم و خوابیدیم. امروز صبح پاشدم و رفتم مرکز. تا ساعت نه اونجا بودم، بعد زدم بیرون رفتم یه سری کار توی بانک ها داشتم. از اونجا رفتم یه مرکز خرید تا برای فسقلی کادوی تولد بگیرم. بعد یهو به خودم اومدم دیدم نه و نیمه و همه جا بستس!  بی اعصاب و ناامید داشتم بر می گشتم که آرش زنگ زد و شرح ماوقع رو براش گفتم. توی راه برگشت یه کت نارنجی برای فسقلی گرفتم و از چند تا مغازه اونور تر هم یه کلاه و شال کرم و نارنجی. که ست خوشگلی شد و خیالم راحت شد. برگشتم مرکز و یه کم کارهام رو کردم. رفتم داروخانه پایین و گفتم یه جعبه بزرگ می خوام. آخه می خوام کادوها رو بذارم توی جعبه، بعد بادکنک هلیومی هم بذارم توش. که وقتی جعبه رو باز میکنه، بادکنک ها برن هوا یا به قول فسقلی هاوا! خلاصه که رفتنی جعبه رو گرفتم و کشون کشون بردم خونه. مونده که کاغذ کادو بگیرم و جعبه رو خوشگل کنم، بادکنک هم بدم باد کنن. هردو کار مونده واسه فردا. بعدم اومدم بیمارستان و کلی تلفنی حرف زدیم. خدایا اتفاقات پشت سر هم این چند روز رو به فال نیک گرفتیم و لبخند زدیم. تو هم دست هامون رو محکم بگیر و ببر جلو. 

اینم کادوی فسقلی:


اینم سوغاتی های داییش:


چهارشنبه/پنج شنبه

دیروز صبح مثل همیشه با زنگ آرش بیدار شدم و حرف زدیم. حاضر شدم رفتم مرکز. وسط کار با همکارم تصمیم گرفتیم بریم بیرون ببینیم پالتو یا بارونی سفید/شیری چیزی واسه سر عقد من پیدا می کنیم یا نه. رفتیم خیابون رو دور زدیم و چیز خاصی خوشم نیومد. سه تا سفید بود که دو تاش زیپ های طلایی داشت و یکیشون هم جلو باز و خیلی بلند بود. دلم می خواد یه دونه ساده ساده اش رو بگیرم. در عوض همکارم یه مانتوی تابستونی گلبهی با قیمت خیلی مناسب خرید. منم یه پالتوی نازک که دور یقه اش خز داره گرفتم که رنگش مسی ه. قیمت این خیلی خیلی مناسب بود. بعد برگشتیم مرکز. من بلیط قطار گرفتم برای پنج شنبه ظهر و رفتم خونه. از صبح فهمیدم باز آرش بی حوصله است ولی هی به روی خودم نیاوردم. بعد تا رسیدم خونه هنوز لباس هام رو درنیاورده بودم که دیدم پی ام داده می خوام استعفا بدم. شرایط کاریش اونجا خوب نیست و دوری و تنهایی هم کم تحمل ترش کرده. هرچی سعی می کردم باهاش حرف بزنم، انقدر عصبانی بود که گوش نمی کرد و همه اش حرف خودش رو می زد. من قصدم این نبود که مجبورش کنم اونجا بمونه، قصدم این بود که با آرامش فکر کنیم و یه راهی پیدا کنیم که بعدش پشیمونی نداشته باشیم. از همون لحظه که رسیدم خونه با شوک حرفای آرش، هق هق هام شروع شد و آروم نمی شدم. انقدر حالم بد بود که ناهار کلا نخوردم، زنگ زدم بیمارستان گفتم نمیام. آرش جواب نمی داد و منم استرس داشتم و کاری ازم بر نمیومد.  قرص سرماخوردگی خوردم که بخوابونتم و مغزم تعطیل شه. خوابم نبرد فقط عین مرده ها روی تخت افتاده بودم بین خواب و واقعیت. بالاخره آرش آروم شد و حرف زدیم و فعلا دندون مون رو روی جیگرمون فشار دادیم. فشارم خیلی پایین بود واسه همین توی این حال بودم..وسطش مامانم زنگ زد و گفت محضر برگه آزمایش رو قبول کرده و ساعت عقد رو گذاشته دو و ربع. تشکر کردم و قطع کردم. دوباره خواب و خیال...از قبل قرار بود شب برم اون خونه ولی با این اتفاقا نمی خواستم برم و همه اش دنبال یه بهونه بودم که پیدا نکردم..مامان آرش زنگ زد که خواهر کوچیکه میاد دنبالت که توضیح دادم خونه ام و سردرد دارم و قرار شد خواهر کوچیکه بیاد دم خونه برم داره و خودش هم باهام هماهنگ کنه. زود بود هنوز، منم از جام تکون نخوردم. خونه توی تاریکی مطلق بود. منم بین دو تا پتو،  خدا رو محکوم می کردم. توروخدا نیاین بگید قدرنشناسی و جایی که تو هستی آرزوی ماست..پارسال که دنبال کار می گشتیم فقط واسه دو تا شهر تلاش کردیم و سر از دو هزار کیلومتر اونور تر درآوردیم! حالا داریم برای کل کشور سعی می کنیم. خیلی مسخره است که توی کل کشور یه کار نیست! ساعت شد شش و نیم و آرش رسید خونه و بالاخره تلفنی حرف زدیم و من واقعا حالم بد بود. نمی دونم از قرص بود از چی بود ولی انگار قلبم روش یه چیز سنگینی بود، نمیذاشت نفسم دربیاد. دهنم خشک خشک بود و یه بارم که از جام بلند شدم، چند باری نزدیک بود بیفتم زمین. آرش که زنگ زد، مجبورم کرد بلند شم و یه چیزی بخورم. کلا از صبح دو تا موز و دو تا پرتقال و یه لیوان چای و یه تیکه کوچیک نون خورده بودم. وقتیم رفتم سر یخچال دلم هیچی نمی خواست باز یه پرتقال خوردم. بعد کم کم حاضر شدم. خواهر کوچیکه ساعت هشت اومد دنبالم. آرش میگفت خوب باش که فکر نکنن دعوا کردیم. منم همه سعی ام رو کردم خوب باشم با اینکه چشمام داغ داغ بودن و می سوختن.چون خودم غمگین بودم احساس می کردم سکوت بدی بین مون توی ماشینه. این شد که گفتم این بیلبیلک ضبطت چطوریه و دیشب با آهنگ شاهین نجفی جلوی بابا از خجالت مردم.خندیدیم و بیلبیلک جان رو  نشونم داد. با خواهر کوچیکه رفتیم دم یه پاساژ. آخه یهو یادش افتاد به خواهر بزرگه قول داده بوده یه ربع سکه براش بگیره ولی یادش رفته. دیگه خیابونا حسابی شلوغ بود و چهل دقیقه توی راه بودیم. آخرم که رسیدیم دم پاساژ، گفتم تو بشین من میرم. رفتم تندی یه ربع سکه گرفتم و اومدم. توی راه برای اینکه سکوت نشه دوباره، گفتم یه چیز میگم مسخره ام نکنیا،  که خندید و گفت چی شده؟ پرسیدم عقد محضری بدون سفره هم باید بار سوم جواب بدم؟ دیگه کلی خندیدیم و گفت خودشم نمی دونه ولی خواهر بزرگه بار سوم گفته و قرار شد منم خواهربزرگه رو الگو قرار بدم. من با هر دو تا خواهر شوهرا راحتم. توی قاب عروس نرفتم، رفتم توی قاب خواهر. اونا هم واقعا استقبال کردن. دیگه رفتیم خونه و وقتی فسقلی تا میبینتت،  میاد روی پاهات وایمیسته که با پات بلندش کنی، مگه میشه نخندی؟ سعی کردم خودم رو با بچه سرگرم کنم. شام خوردیم و کمک کردیم ظرفایی که توی ماشین جا نشدن رو شستیم. حدود یازده بود و داشتم توی دلم فکر می کردم اگه خواهر بزرگه شب بمونه، منم می مونم. که دیدم بلند شدن و منم زود رفتم لباس پوشیدم و باهاشون برگشتم. سختمه توی این سرما بابا  رو بکشونم بیرون که منو برسونن. جمعه تولد فسقلیه که من نیستم.  هم خودم خیلی دلم میخواست باشم، هم خواهر بزرگه.ولی خب باید برم.جلوی خونه که پیاده شدم، فسقلی زد زیر گریه که نروووو..دلم ضعف رفت براش ولی زود پیاده شدم. چاره ای نیست اینجور وقتا هرچی بیشتر بخوای بچه رو آروم کنی شدیدتر گریه میکنه پس همون بهتر سریعتر بری. اومدم بالا و زود جمع و جور کردم و شب بخیر گفتیم و خوابیدیم. امروز صبحم، از حدود چهار تا هفت همه اش خواب و بیدار بودم. آرش باید می رفت سر کار و زنگ زد حرف زدیم. من تا هشت و نیم توی تخت موندم..بعد بلند شدم خونه رو تمیز کردم و دو تا پرتقال مونده بود که تهش رو درآوردم. چند تا ایمیل زدم با جی میل آرش. حدود ساعت یازده، املت درست کردم و به عنوان صبحانه و ناهار خوردم.باز حرف زدیم توی تلگرام. حمام کردم و حاضر شدم رفتم راه آهن. سه ساعت و چهل و پنج دقیقه توی راه بودم و بعدم که آژانس گرفتم رفتم خونه. الانم ولو شدم وسط خونه و دارم می نویسم. دعا کنید خدا به داد دلمون برسه. ظرفیت مون خیلی کم شده این روزا. خسته ایم..دلمون هم دیگه رو می خواد...نه با دو هزار کیلومتر فاصله! امشب بیداریم حالا حالا ها...هواپیمای مامان بزرگم اگر تاخیر نداشته باشه حدود دوازده و نیم میشینه. قراره یازده من و مامان بریم خونه مامان بزرگم. ته کوچه مونه. همینا دیگه..اگه خواستین برامون دعا کنید از ته دلتون دعا کنید...اگه فکر می کنید ما ناشکریم دعا نکنید. دلمون شکسته است.

آنفولانزا!؟

از تعریف دیروز که بگذریم. چون من دلم گرفته بود و آرشی دورم می گشت تا بهتر شم و آخرشم موفق شد.  از اون جایی که سرما خوردن من رابطه کاملا مستقیم داره با وضعیت روحیم، طی دو روز پیش مریض هم بودم. امروز صبح که بیدار شدم، بازم ساعت تبلت رو خاموش کردم تا خود آرش بیدارم کنه. ساعت هفت و سی و پنج دقیقه با زنگ آرشی بیدار شدم و صدای خنده هام رفت تا طبقه های بالا و پایین و اینور و اونور! دیگه روحیه ام خوب شد و اومدم مرکز. زود، تند، سریع، صبحانه خوردم و رفتم پیش معاون غذا و دارو، یه کم صحبت کردیم و قرار شد بهم نتیجه رو خبر بده. یه ریمل خوب می خواستم که رفتم سر راه گرفتم و بعد یه کم هم مغازه ها رو دید زدم، چون برای روز عقد، می خوام یه سری خرید کنم. از اونجا هم رفتم بانک و کارم رو انجام دادم. برگشتم مرکز و مامان زنگ زد و قرار شد ناهار برم اون خونه! یه کم بعد خواهر بزرگه زنگ زد و حالم رو پرسید چون مریض بودم و یه کم با هم خندیدیم،  اونم گفت که ظهر میاد خونه مامان. خواهر کوچیکه هم دیشب توی تلگرام حالم رو پرسیده بود. من چند وقت پیش به خواهر بزرگه پی ام دادم که بیا تولد خواهر کوچیکه رو که هفت دی هست، چهارم بگیریم و سورپرایزش کنیم. خواهر بزرگه هم استقبال کرد و گفت باید درباره اش باهم حرف بزنیم. منتها از اون موقع هنوز وقت نشده دو تایی حرف بزنیم.به مامانم زنگ زدم که ببینم بسته پستی رسید یا نه..که گفت راه ها بسته است و هنوز نرسیده. توی روح هرچی پسته صلوات! من مثلا با پست ویژه فرستادم و دو برابر پول دادم که چی!؟ که زود برسه! بعد طبق  معمول استرس گرفتم. یه کم بعدش بابا زنگ زد که انقدر استرس نداشته باش وبا تلگرام عکس بگیر از برگه آزمایش بفرست. دیگه منم همینکار رو کردم.آخر این هفته مامان بزرگم میاد ایران و منم چون تعطیله میرم پیششون. دیشب راه ها بسته بوده، امیدوارم تا آخر هفته دیگه برف نیاد و راه ها باز باشه. ساعت یک و نیم از مرکز درومدم و رفتم خونه خودم اول.سر راه بعد از مدت ها مجله راز رو خریدم. رفتم خونه و یه چوب شور و یه فان کیک درنا برای فینگیلی برداشتم، شارژرم رو هم برداشتم. بعد چون هنوز زود بود  یه پرتقال چهار قاچ کردم و نشستم  اون رو خوردم و مجله ام رو ورق زدم. ساعت دو که شد رفتم سر خیابون و دربست گرفتم و رفتم اون خونه. یه کم با فسقلی بازی کردیم تا خواهرا اومدن. ما ناهار خوردیم. بعد هم نوبت ناهار دادن به فسقلی شد. وقتی ناهارش رو خورد گفتم بیا خوراکی هات رو بدم. دستش رو میذاره روی شکمش و هی خم میشه. این یعنی تشکر! بزرگتر ها رو دیده که دستشون رو میذارن روی سینه و یه کم خم میشن، فسقلی میذاره روی شکمش..خیلی بامزه این کار رو میکنه. گفتم بیا یه بوس بده که اومد و دو تا بوس داد. درنتیجه زن داریش در کیف غوطه ور گشت! زمان خسب اعلام شد و فسقلی خوابید. من و خواهرا نشستیم درباره لاغر شدن حرف زدیم و اینکه مامان نمیذاره ما نخوریم! بعدم چای خوردیم و خواهر کوچیکه من رو رسوند تا دم بیمارستان. توی بیمارستان حدود شش و چهل و پنج، آرش زنگ زد که خیلی خسته بود و سردرد داشت. قرار شد استراحت کنه. دو روزه هرجا میرم حرف این آنفولانزاست!  واقعا که هر دم از این باغ بری می رسد! فردا میرم ماسک فیلتردار میگیرم. آرشم کلی سفارش کرد که مراقب باش. پرسنل بیمارستان طبعا چون با مریض ها در تماسن احتمال گرفتنشون بیشتره خب. خلاصه که ما توی داروخونه اورژانس یه مایع ضد عفونی داریم، آوردم گذاشتمش دم دست که مدام دستمون رو ضد عفونی کنیم.چقدر هم شلوغ بود امروز. دو روز قبل اینجا هوا خیلی بد بود، امروز یه کم بهتر بود مردم ریختن بیرون! فردا باید برم بلیط قطار رزرو کنم که اگه راه ها خراب بود، نمونم اینجا. اواخر شیفت بیمارستان بود که مامان زنگ زد که شام بیا اینجا. گفتم نه و طبق قرارمون ناهار فردا میام که گفتن نه، عمو جان اومدن و حتما بیا. به من خوش می گذره،  ولی همه اش دلم پیش آرشه. اینه که دلم می خواد منم تنها باشم مثل اون. ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه داشتم نسخه جمع می کردم، کمک بچه ها که یهو ساعت رو دیدم و سه متر پریدم! به بچه ها میگم من چرا اینجام این ساعت!؟ بدو بدو لباس عوض کردم، آژانس گرفتم و رفتم اون خونه.  فسقلی اینا نبودن. شام خوردیم   بعدش دیدم آرش پی ام داده که خواب و بیداره . دیگه شب بخیر گفتیم و شوی خوابید.که البته خوابش نبرد. از روی آنلاین شدن هاش معلوم بود. ولی دیگه پی ام ندادم چون اینجور مواقع طرف داره سعی می کنه بخوابه.می ترسم پی ام بدم بدتر بیدارش کنم. من عمو و زن عموی آرش رو خیلی دوست دارم. زن عموش یه آدم تپلی با قد کوتاه، خوش صحبت و مجلس گرم کنه. امروز که از خاطرات مسافرت هاشون می گفت من از خنده ریسه رفته بودم و با مامان و خواهر کوچیکه پخش زمین بودیم. برعکس عموش یه آقای قد بلند و لاغر اندام و بسیار آروم ه. یعنی اگر من از قبل نمی دونستم زن و شوهرن، هرگز فکرشم نمی کردم این همه تفاوت بتونه بین یه زن و شوهر باشه. حدود ساعت یازده خواهش کردم برام آژانس بگیرن که البته بابا خودشون منو رسوندن. با ماشین خواهر کوچیکه برگشتیم. یه آهنگ شاهین نجفی داشت پخش می شد. منم بلد نبودم اون بیلبیلک ضبط رو بزنم آهنگ بعدی. خلاصه که نه من و نه بابا به روی خودمون نیاوردیم و من هی سعی کردم حرف بزنم که حواس بابا پرت شه، یه وقت آهنگ رو نشنوه. البته آهنگش در حد بقیه آهنگ های داغونش نبود ولی به هر حال من خجالت کشیدم. دیگه همه جور حرفی زدم..اینکه چقدر سرده...چرا ماشین صدا میده..شما کی میاین برای عقد...شب نیاین خطرناکه...و و و تا اینکه آهنگ تموم شد و منم میوت شدم. دم خونه پیاده شدم و پریدم مسواک و لالا


اینم از ریمل: 

این روزا...

زنگ آرش سر صبح روز منو رنگ می کنه..خصوصا که روز اول هفته باشه! اولش ساعت هفت و بیست و پنج دقیقه که ساعت زنگ زد، باز چشمامو بستم و خوابیدم.  زنگ آرش بیدارم کرد ولی سرحال حرف زدم. وقتایی که خوابالو ام، شوی حس حرف زدنش می پره! دیدم که میگما..خلاصه حرف زدیم و رفتم مرکز..هوا وحشتناک سرده...حدود ساعت ده و نیم رفتم تا کلاس زبان، معلم آیلتسم رو ببینم که گفتن عصر میاد. کلاس ها هم از نوزده دی شروع میشه. اگه بتونم شیفت بیمارستان رو طوری بنویسم که به کلاس نخوره، خیلی خوب میشه..سر ظهر هم آرش زنگ زد و یه گپ کوتاهی زدیم. بعد رفتم خونه و نشستم چند قسمت "شهرزاد" دیدم، بعدم رفتم بیمارستان. دو تا وکیل پیدا کردیم برای مشاوره و رفتن. که حالا سر فرصت باید بریم پیششون. توی بیمارستان بودم که مامان زنگ زد و گفت که از محضر برامون نیمچه قولی گرفته..آخه محضر گفتن باید همه مدارک رو بدید تا وقت عقد بذاریم ولی مدارک آرشی اینجا نیست و منم به پست اعتمادی ندارم. یهو گم بشه، ناجور میشه.به مامان گفتم استرس گرفتم..ازون طرف بابا که قرار بود فردا بره با خود سردفتردار صحبت کنه و راضیش کنه، بخاطر استرس من همون موقع پا شد و رفت. دستش درد نکنه..خلاصه که وقت محضر رو هم گرفتیم برای حوالی ظهر با این شرط که همه مدارک رو صبح به محضر برسونیم. اینم از این. ساعت هشت و نیم لباس پوشیدم و اومدم خونه. لباس های دیروزم رو شستم، با آرش حرف زدیم  و بازم شهرزاد دیدم. با آرشی شب بخیر گفتیم ولی خوابم نبرد و تا قسمت هفتم شهرزاد رو دیدم. شد ساعت یک و نیم. بعدش دیگه خوابیدم. باید می رفتم حموم ولی انقدر سرد بود گفتم ولش کن بمونه صبح میرم. صبح یکشنبه پاشدم، گفتم حموووم! ؟ نه هرگز! خیلی سرد بود. همه کارهام رو انجام دادم، حاضر و آراسته، اومدم مقنعه سر کنم که یهو یکی یه لگد زد بهم، که یالا برو حموم. هی من گفتم سرده آخه، ولی اون زیر بار نمی رفت. آخه ظهر هم مهمون بودم خونه مامان اینا. خلاصه که رفتم حمام. به همکارم اس ام اس دادم که من دیر میام. حموم کردم، حاضر شدم، یه بلوز آستین بلند، یه مانتو، یه شال دور گردنم،  و یه پالتو روی همه اینا پوشیدم و زدم بیرون. در خونه رو باز کردم دیدم واویلا چه برفی! مسیر سه دقیقه ای تا مرکز رو حدود ده دقیقه رفتم، انقدر که لیز بود! سر راه هم برای صبحانه پنیر گرفتم. اومدم مرکز و چای گذاشتیم و صبحانه خوردیم. تاریخ امتحان آیلتس رو چک کردم. توی فروردین و اردیبهشت می خوام امتحان بدم. خدا رو شکر اون تاریخ برگزار میشه. ما قبلا خیلی مشتاق بودیم که بریم. کلاس های آزمون رو هم رفتیم. ولی انقدر ذهنمون درگیر بود و زندگی مون اون دوران نا به سامان بود که قیدش رو با بهانه های الکی زدیم. به خودم گفتم داروخونه می زنم همینجا. ولی هرچی میگذره بیشتر دارم توی این نظام سلامت کشور احساس بیهودگی می کنم. با هم قرار گذاشتیم  که بعد عقد برای ویزای کار اقدام کنیم. ولی خب اون پروسه زمان بری هست. این بار که آرش اینجا بود کلی تشویقم کرد که این مدتی که دوریم بیا زبان بخونیم. نمی دونم چرا ولی انگار یهو یه چراغ برام روشن شد. با خودم گفتم شاید تمام این شرایط نه چندان خوشایندمون واسه اینه که ما باید بریم. و خدا داره اینطوری تحت فشارمون میذاره که راه دیگه ای نداشته باشیم. خلاصه که تصمیم مون رو گرفتیم. آب راکد می گنده، بچه ها. روز اولی که با آرش چت می کردیم توی فیس بوک، همون 13 دی 92، هدف مشترک مون رفتن بود. که توی این مدت با گرفتاری های مختلف مون کم رنگ شد..ولی حالا...حالا هرروز داره برام پررنگ تر میشه. انگار امید پیدا کردم و دارم براش می جنگم. ساعت یک و نیم دیگه طاقتم طاق شد، از مرکز زدم بیرون. برف و بوران بود شدید! رفتم چوب شور گرفتم برای فسقلی و بعدم رفتم خونه مامان اینا. نشستیم تا خواهر بزرگه و کوچیکه بیان.من و مامان و زن عمو بودیم. فسقلی هم نشست روی پای من، عکس های تبلت رو نگاه کرد. ساعت نزدیک سه خواهرا اومدن و ناهار خوردیم. خواهر بزرگه بهم گفت هربار براش یه چیزی نیار. گفتم از لحاظ تربیتی میگی یا اینکه مثلا واسه من زحمته؟ که گفت نه تربیتی رو نمیگم. منم گفتم خب من خودم ذوق می کنم بیارم براش. و اینطوری با هم توافق کردیم. چون من دوست ندارم خارج از دیسیپلین یه مادر رفتار کنم و اینطوری مطمئن شدم محض تعارف میگه و خیالم راحت شد.بعد همه مون خوابیدیم. حدود یه ربع. پاشدیم چای خوردیم و خواهر کوچیکه من رو رسوند بیمارستان و خودشم رفت سرکار. گفتن شب میایم دنبالت. گفتم نه، سرده میرم خونه ولی گفتن نه میایم دنبالت. خب اینکه نمی خواستم برم چند تا دلیل داشت. اول اینکه خب زحمته براشون، دوم اینکه آرش نیست، سوم اینکه آرش اونور تنها می مونه،  چهارم اینکه توی این یخ بندون یکی باز شب هم باید منو برسونه خونه! ولی به هرحال گفتم شاید ناراحت شن اگه بیشتر اصرار کنم که میرم خونه. اونجا که بودم خواهر کوچیکه یه تاپ مشکی آورد، گفت مال توست؟ گفتم نه. گفت پس مال کیه چون مال خواهر بزرگه هم نیست و کلی تعجب کرده بود. بعد یادم افتاد اون دوران که دوست بودیم با آرش، یه بار یه مژه مصنوعی توی خونه پیدا شده بود و هیچ کس مسئولیت اش رو قبول نمی کرد. همینطوری ذهنم مشغول مونده بود، توی ماشین که داشتیم میومدم بیمارستان، یهو گفتم آهان مال خاله تونه! گفت واااای راست میگی و این حرفا. معمای توی ذهنم حل شد. حالا اگه اون موقع سر مژه مصنوعی هم من اونجا بودم، صاحبش رو پیدا می کردم. زن عموی آرش گفتن که برگه آزمایش رو بفرستیم زودتر، که مطمئن بشیم محضر قبول میکنه. خلاصه باز یه کم استرس افتاد به جونم. با خونه خودمون هم صحبت کردم، قرار شد فردا کپی مدارک رو پست کنم براشون. آرش رسید خونه و زنگ زد. بی حوصله بود و منم حالم گرفته شد. بعد با دکتر آزمایشگاه بیمارستان که اونم یه زمانی استادم بوده صحبت کردم و یه قولایی داد. ولی آرش زد توی ذوقم که اون هیچ کمکی نمی کنه. و کلا شبم پر از غم شد. بابا زنگ زد که خودش میاد دنبالم به جای خواهر کوچیکه. قرار بود یه ربع به نه بیان، منم انقدر کلافه بودم که هشت و نیم زدم بیرون. گفتم لااقل گریه کنم! بیرون بوران وحشتناک بود و باد واقعا تکونم می داد. این شد که برگشتم داخل. دیدم واااای این دو تا تکنسین جدید دارن گند می زنن! در حدی که شربت زینک سولفات رو شیاف دیکلوفناک دارن میدن! منم که حالم بد بود، حسابی دعواشون کردم و گفتم فردا تکلیفم رو باهاتون معلوم می کنم، من به اعتماد شماها شیفتم رو میذارم میرم. بعد تازه تکنسینه میگه چی شده مگه! گفتم من 5 دقیقه سر شیفت تو بودم، یه قلم درست نیاوردی!  اون وقت چی شده!؟؟؟ خلاصه که قدرت باعث شد عصبانیتم رو خالی کنم روشون.  واقعا هم میخواستم زنگ بزنم به سوپروایزر داروخونه بگم یه بار دیگه اینا رو شیفت من بذارید من استعفا می دم. ولی دلم نیومد باز. گفتم از کار بیکار میشه.ولی مسوولیت اش با من و اگه اشتباه کنن یقه منو می گیرن! خلاصه که بعد کلی دعوا حدود ساعت نه درومدم و بابا اومده بودن، هوا هم افتضاح بود. رفتیم خونه و من اصلا حالم خوب نبود. دماغم هم از گریه هایی که کرده بودم قرمز شده بود. خواهر بزرگه بهم گفت بیرون خیلی سرده و دماغت قرمز شده که گفتم آره خیلی. بعدم خیلی بی حوصله و بی اشتها بودم. غذا هم کم خوردم. با فسقلی هم بازی نکردم. توی خودم بودم. از آرش هم هیچ خبری نبود و ازش شدیدا دلگیر بودم. دیگه حدود ساعت ده، شب بخیر گفت فقط. منم عین برج زهر مار نشستم. البته زهر مار کامل هم که نه، ولی حرف نمی زدم. خیلی هم سردم بود، ظاهرا یه چشمم هم قرمز شده بود. خلاصه که همه دست جمعی به این نتیجه رسیدن که من سرما خوردم و یه ژاکت خواهر کوچیکه بهم داد و رفتم نشستم کنار بخاری. فسقلی هم فهمیده بود انگار حال ندارم و محل نمی دم، هی مشت مشت تخمه می ریخت توی بشقابم.  آخر هم کل ظرف تخمه رو خالی کرد توی بشقابم! تا دیدم یکی داره میگه خدافظ ، پریدم حاضر شدم. هرچی گفتن شب بمون حالا که مریضی، گفتم نه. وقتی حاضر شدم تازه فهمیدم شوهر خواهر بزرگه داره میره خونه اشون فقط. دیگه برد منو دم خونه گذاشت. منم پریدم بالا، یه کم اشکام رو ریختم و تا صبح چسبیدم به شوفاژ و خوابیدم.

مشخص شدن روز عقد!

صبح حدود ساعت شش و نیم بیدار شدیم. دم صبح خواب میدیدم، ظرف شکر رو دور از چشم خواهر بزرگه دادم دست بچه اش. سر همینم باهام حرف نمی زنه و دلخوره.  انقدر توی خواب ناراحت بودم بخاطر ناراحت بودنش که وقتی بیدار شدم، یه نفس راحتی کشیدم! حاضر شدیم که بریم ولی لاستیک ماشین پنچر شده بود. دیگه تا اون درست بشه و راه بیفتیم، شد هفت و نیم. توی راه به خواهر بزرگه پی ام دادم که این خواب رو دیدم و احتمالا بخاطر اون خوابیه که دیده بود و لابد توی ذهن من مونده. دیگه خندیدیم با هم و بهم گفت ایشالا که مثل دو تا خواهر، هیچ وقت از هم دلگیر نشیم. توی دلم گفتم همه از هم دلگیر میشن ولی دو تا خواهر به دل نمی گیرن. امیدوارم با تمام وجودم همین بشه. یه قسمت جاده خیلی لیز بود و استرس داشتیم. یه دونه از این ماشین بزرگ ها که یادم نیست چی چی بود، از سمت چپ با سرعت رد شد و یه عالمه آب و برف آب  شده ریخت روی ماشین. انقدر هم هوا سرد بود که در جا یخ زد! اینطوری شد که چند بار بین راه مجبور شدیم بزنیم کنار و شیشه پاک کنیم.آخرشم که رسیدیم ماشین انگار از جنگ اومده باشه، پر از گل بود! نیمه اول راه رو بابا نشست و نیمه دوم رو آرش. آرش که نشست، من چشم هام رو بستم و خوابیدم. آرامش دارم وقتی رانندگی می کنه. چون صبح زود راه افتادیم صبحانه نخورده بودیم. مامان تخم مرغ آبپز کرده بودن با پنیر و کره و نون. من و مامان صندلی عقب بودیم، قشنگ سفره باز کردیم، مامان برای بابا و من برای آرش لقمه می گرفتیم و می دادیم دستشون. سر میوه هم همینطوری بود. خلاصه که رسیدیم و رفتیم شیرینی فروشی نزدیک خونه ما، مامان و بابا پیاده شدن، من و آرش هم یکم شوخی کردیم با هم تا اونا بیان. رفتیم خونه ما. برادرم هم بود! بالاخره! صحبت زمان و مدل عقد شد که خدا رو شکر بدون بحث یه تصمیمی گرفته شد. می دونید  چرا؟ چون برای اولین بار محکم روی حرفمون وایسادیم و نذاشتیم برامون تصمیم بگیرن. دفعات قبل، خانواده ها میگفتن هرجور بچه ها راحتن. از اون طرف به ما فشار میومد که همه رو بخوایم راضی نگه داریم. و البته این وسط منم انقدر رک نمی گفتم فلان چیز رو می خوام! ولی اینبار از قبل به آرش گفتم که ما دقیقا اینبار میگیم چی می خوایم! همینم شد. پنج شنبه رفتیم و آزمایش دادیم و اینطوری مشخص کردیم که ظرف یک ماه آینده می خوایم عقد کنیم. بعدم کاملا واضح گفتیم که مدل عقدمون چطوریه. به جای اینکه حرص بخورم، حرف زدم. بدون کش مکش، با روی گشاده، قرار ها گذاشته شد.مامان برای  ناهار، زرشک پلو و مرغ، قیمه بادمجون، سالاد الویه و سوپ جو درست کرده بود. ناهار خوردیم و کمی حرف زدیم. ساعت دو و نیم بلند شدیم و با مامانم اینا خداحافظی کردیم، رفتیم خونه عموی آرش که نزدیک خونه ماست. اونجا هم شاید اندازه یه ربع نشستیم. قرار بود زن عموش رو با خودمون ببریم. رفتیم آرش رو گذاشتیم نزدیک فرودگاه. خودمون هم راه افتادیم. آرش کلی سفارش کرد با بابا حرف بزنیم که خوابش نبره.  گرچه وسط راه من یه لحظه احساس کردم سر بابا پایین افتاد! روم هم نمی شد چیزی بگم، فقط از اون لحظه چهار چشمی حواسم بهشون بود. حدود ساعت هفت رسیدیم و من دیگه اومدم خونه خودم. عکاسی ای که عکس هامون رو گرفت، از هر عکس یکی هم بزرگ به عنوان اشانتیون داد بهمون. تا رسیدم خونه عکس آرش رو برداشتم و هزار تا بوس کردم.جلوی مامان اینا هیچ جوره نمی شد خدافظی کنم.دق دلم رو روی عکس خالی کردم..بعدم بی معطلی یکی از بلوز هایی  که برام سوغاتی آورده بود رو پوشیدم. آرش ساعت هشت رسید و  زنگ زد و خیالم راحت شد. نشستم سریال شهرزاد می بینم و باهاش اشکم درمیاد مدام. ان شالله و به امید خدا، اوایل دی ماه عقد می کنیم. دلم پیش آرشه. نشستم جلوی جعبه شیرینی های شیرمال..هی غصه می خورم که آرش رفت و هی شیرینی می خورم! اصلا به روی مبارکم هم نمیارم که باید توی این سه هفته باقی مونده حسابی لاغر شم. ( دو تا دونه خوردم)